زندگی نامه :
افشین یداللهی (زاده? 21 دی 1347 در اصفهان ) ترانهسرا و پزشک متخصص اعصاب و روان اهل ایران بود. پدر افشین یداللهی از بزرگان شهر ایزدخواست بوده است و مادر وی نیز اهل اسفرجان است.
وی فعالیتهای حرفهای ترانهسرایی خود را در سال 1376 در سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران آغاز کرد. نخستین ترانههای وی با آهنگسازی فؤاد حجازی و شادمهر عقیلی و با خوانندگی خشایار اعتمادی اجرا میشد
یداللهی برای تیتراژ بسیاری از سریالهای تلویزیونی، ترانههایی سرود. سریالهایی چون شب آفتابی، مسافری از هند، فقط به خاطر تو، کمکم کن، سریال غریبانه، شب دهم، خط شکن، میوه? ممنوعه، مدار صفر درجه، تبریز در مه و معمای شاه.[2] وی همچنین ترانه های ای قشنگ تر ا پریا را برای شهرام شپره و آهنگ وای وای،وای مهدی مدرس را سروده.
درگذشت:
افشین یداللهی بامداد چهارشنبه 25 اسفند 1395 در مسیر بازگشت از هشتگرد به سمت تهران به دلیل برخورد شدید یک دستگاه کامیون با خودرویش، به شدت مجروح شده و در بیمارستان امام جعفر صادق (ع) شهر هشتگرد درگذشت.
روحش شاد و یادش گرامی باد

آزاد آزادم ببین چون عشق درگیر من است
دیگر گذشت آن دوره که تقدیر زنجیر من است
شاید نمی دانی ولی از خود خلاصم کرده ای
آیینه ی خالی فقط امروز تصویر من است
از عشق تو برباد رفت آن آبروی مختصر
من روح بارانم ببین ، چون عشق تقدیر من است .
ایران به آتش میکشد، خاموشی تاریخ را
هوشیار پایان میدهد، مدهوشی تاریخ را
ایران به شوق زندگی، در مرگ رویینتن شده
مرد و زنش تلفیقی از، ابریشم و آهن شده
ایران پر است از عاشقان، این گنجهای بیشمار
مرزیست پر گوهر ولی، با رنجهای بیشمار
در بند بنشانم ولی، از بندها آزاد شو
قلب مرا ویران کن، با خون من آباد شو
ما قرنها پای وطن، پیدا و پنهان ماندهایم
ما پای فرهنگی کهن، با نام ایران ماندهایم
ایران به آتش میکشد، خاموشی تاریخ را
هوشیار پایان میدهد، مدهوشی تاریخ را
ایران به شوق زندگی، در مرگ رویینتن شده
مرد و زنش تلفیقی از، ابریشم و آهن شده
ایران پر است از عاشقان، این گنجهای بیشمار
مرزیست پر گوهر ولی، با رنجهای بیشمار
بیعش
قاصدک هان! چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما .. اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری
نه ز دیار و دیاری
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که فریبی تو فریب
که دروغی تو دروغ
قاصدک هان!
ولی
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام آی کجا رفتی آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک، قاصدک، قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
آمد و رفت ...
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت .
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت .
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد .
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت.
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد .
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت.
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد.
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت.
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد.
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت .
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند ؟
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت .
تونیستی.....
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند
ترا به نام صدا میکنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها لب حوض
درون آینهی پاک آب مینگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانهی من
تو نیستی که ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو در باغ بیجوانهی من
چه نیمه شبها کز پارههای ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساختهام
چه نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناختهام
به خواب میماند
تنها به خواب میماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیدهی من
بهجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروبهای غریب در این رواق نیاز
پرندهی ساکت و غمگین
ستارهی بیمار است
دو چشم خستهی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی.
زیادن دخترایی که....
ز?ادن دخترا?? که نگران پاک شدن آرا?ششون ن?ستن،
چون آرا?ش? ندارن.
رو سرشون هم گنبد امامزاده داود درست نم?کنن .
ز?ادن دخترا?? که وقت? ?ه پسر پولدار م?ب?نن دلشون نم?لرزه،
چون دلشون دله نه ژله.
ز?ادن دخترا?? که با د?دن ماش?ن پسرا کف نم?کنن،
چون ا?نا دخترن نه دلستر،
عشق براشون مقدسه،اگه بهش دچار بشن همه کار برای طرفشون انجام
میدن...
به سلامتی دخترایی که...
سلامتی دخترایی که هنوز دوست داشتنین...
هنوز مرد رو با آهن پاره ای که زیر پاشه نمی سنجن...
همونایی که بوی عشق میدن...
اونایی که مهربونن...
همونایی که یه خورده لوسن و اگه کسی دوستشون داشت نارو نمی زنن
بهش...
همونا که تا تهش هستن...
سلامتی این فرشته های زمینی...
به خصوص نوع ایرانیش...
با این که کمیاب شدن ولی هنوز هستن...
اگه از اینا پیدا کردین بدین بذاریمش رو سرمون...
زندگی
زندگی چیست؟
زندگی یک گُل سرخ
که من از بوته ی احساس خودم می چینم
لب یک پنجره ی آبی چوبی
به تماشای جریان سرخی اش می شینم
لب این پنجره تا این گُل هست
می توان تا قله های اوج رفت
می شود پرنده بود
از درٌه های غم گذشت
زندگی دیگر چیست؟
زندگی راز شکیبایی توست
وقت آزادی پروانه ی عشق
که تو از عمق وجود
در پیله ی دل پروردی
از برای آزادی اش
مهرش از دل افکندی
از عشق خود دل کندی
وباز زندگی
رودی خروشان
می رود از کنار تو
پا در این رود گذاری
تا همیشه در جریانی
ور نه از دور ببینی
از قافله جا می مانی...
عشق
به یقین فلسفه ی خلقت دنیا عشق است
آنچه نقش است دراین گنبد مینا عشق است
اهرمن،سیب،هراس،وسوسه و غفلت ... بس
علت معجزه ی
آدم و حوا عشق است
بیدلی گفت:حضرت دل آینه است
آنچه نقش است دراین آینه تنها عشق است
در شب قدر که برتر زهزاران ماه است
حاجت آینه ازحضرت یکتا
عشق است
آنچه لبخند نشاندست به دل ها مهر است
آنچه امید نهادست به دل ها عشق است
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
بهترین زمزمه در گوشه دل ما عشق است
هرچه حس است تعلق به جمالش دارد
آنچه دل می برد از عقل به مولا عشق است
قصه ی مولوی و شمس اگر شیرین است
علت آن است که معشوقه ی آنها عشق است
هر حادثه ای که اتفاق می افتد در آن
شک نیست که تقدیردل ما عشق است
تورفتی... برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی دل اون رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش.
-آیا می دانستید که یک کوسه قادر است یک بخش خون را در 100 میلیون بخش آب تشخیص دهد؟
-آیا می دانستید که سمورهای دریایی هنگام خوابیدن دستهای هم را می گیرند تا همدیگر را گم نکنند؟
-آیا می دانستید که اگر یک مورچه به اندازه ابعاد یک انسان بود، می توانست دو برابر سریع تر از یک لامبورگینی حرکت کند؟
-آیا می دانستید که I am کوتاهترین جمله کامل در زبان انگلیسی است؟
-آیا می دانستید که دانشمندی که بلافاصله قبل و بعد از فوت افراد آنها را وزن کرد نتیجه گرفت که روح انسانها 21 گرم وزن دارد؟
-آیا می دانستید که کمترین درجه حرارت زمین که تا بحال ثبت شده 89- درجه سانتیگراد می باشد؟
-آیا می دانستید که هر هفت سال شما حدود نیمی از دوستانتان را از دست می دهید و آنها را با دوستان جدیدتان جایگزین می کنید؟
-آیا می دانستید که 91 درصد از خانمها ترجیح می دهند اولین قرار عاشقانه خود را لغو کنند تا این که بدون آرایش سر قرار حاضر شوند؟
-آیا می دانستید که ذهن ناخودآگاه شما 30000 بار قدرتمندتر از ذهن خودآگاه شما است؟
-آیا می دانستید که اگر یک ماهی قرمز را در یک اتاق تاریک قرار دهید، کم کم رنگش سفید می شود؟
-آیا می دانستید که رکورد جوان ترین مادر دنیا مربوط به یک دختر 5 ساله اهل کشور پرو می باشد؟
-آیا می دانستید که گوش دادن به موسیقی با صدای بلند در حس بینایی تداخل ایجاد می کند؟ به همین خاطر است که وقتی می خواهید به دور دست نگاه کنید، هدفونتان را از گوش خود جدا می کنید.
-آیا می دانستید که هندوانه نه تنها تشنگی شما را رفع می کند، بلکه برای فرونشاندن التهابات ناشی از بیماری هایی همچون آسم، تصلب شریان، سرطان روده، ورم مفاصل و دیابت نیز بسیار مفید است؟
-آیا می دانستید که هر انسان بالغ به طور متوسط در طول روز بیش از 30 هزار فکر از ذهن خود عبور می دهد. ما از طریق عدم کنترل افکارمان زمینه ساز شرایط ابتلا به انواع بیماری ها می شویم. تحقیقات نشان داده است که ترس، به تنهایی باعث بروز بیش از 1400 واکنش جسمی و شیمایی و فعال شدن بیش از 30 نوع هورمون می شود؟
-آیا می دانستید که کشور فنلاند 5.5 میلیون نفر جمعیت دارد. این کشور دارای 2.2 میلیون سونا می باشد. مبلغ جریمه عدم رعایت سرعت مجاز در اتوبانهای فنلاند بر اساس درآمد فرد متخلف معین می شود. مطابق قانون چراغ جلوی اتومبیل ها در هر ساعت از شبانه روز حین حرکت باید روشن باشند. تلفن عمومی در این کشور وجود ندارد و همه صاحب تلفن همراه هستند؟
-آیا می دانستید که شهر استانبول در کشور ترکیه تنها شهر جهان است که در دو قاره مختلف قرار گرفته است؟
-آیا می دانستید که احتمال ابتلا به کمر درد در افراد سیگاری دو برابر افراد غیر سیگاری است؟
-آیا می دانستید که برزگترین کارفرمای جهان سامانه راه آهن کشور هند با بیش از 1.6 میلیون نفر کارمند می باشد؟
-آیا می دانستید که تقریباً بیش از 1300 گونه عقرب وجود دارد که تنها 25 گونه از آنها مرگبار می باشند؟
-آیا می دانستید که کم خوابی می تواند سیستم ایمنی بدن شما را ضعیف نموده و قابلیت مقابله با عفونت ها را کاهش دهد؟
-آیا می دانستید که یک درخت زیتون تا 1500 سال عمر می کند؟
-آیا می دانستید که "کانادا" واژه ایست هندی و به معنای "روستای بزرگ" است؟
-آیا می دانستید که هر خانم در طول عمر خود به طور متوسط 2.7 کیلوگرم رژ لب مصرف می کند؟
-آیا می دانستید که ظرفیت حافظه مغز انسان از 3 تا 3000 ترابایت تخمین زده می شود؟ مجموعه دانشنامه ملی بریتانیا که تاریخ 900 ساله را شامل می شود، 70 ترابایت حجم دارد.
-آیا می دانستید که وقتی یک پنگوئن نر عاشق یک پنگوئن ماده می شود، سرتاسر ساحل را جستجو می کند تا زیباترین سنگ ریزه را پیدا کرده و به او هدیه دهد؟
-آیا می دانستید که روانشناسان ادعا می کنند: وقتی هنگام خوابیدن بالشی را بغل می کنید، آرزو می کنید که کاش آن بالش کسی بود که دوستش دارید و دلتان برایش تنگ شده؟
-آیا می دانستید که بیشترین فرزندی که تا به حال یک زن به دنیا آورده مربوط به خانمی با 69 فرزند می باشد. او دارای 16 دوقلو، 7 سه قلو و 4 چهارقلو بوده است؟
-آیا می دانستید که علت این که عسل خیلی راحت هضم می شود این است که قبلاً توسط یک زنبور هضم شده است؟
آ-یا می دانستید که هزینه ساخت کشتی تایتانیک 7 میلیون دلار و هزینه ساخت فیلم آن 200 میلیون دلار بوده است؟
-آیا می دانستید که کوتاه ترین جنگ در تاریخ 1896 بین نازی ها و انگلستان رخ داد که 38 دقیقه طول کشید؟
-آیا می دانستید که کلمه Google از واژه googol به معنای "عدد یک به همراه 100 صفر" برگرفته شده است؟
-آیا می دانستید که رنگ آبی خاصیت آرام بخشی دارد. باعث می شود مغر هورمونهای آرام بخش ترشح کند؟
-آیا می دانستید که 10 درصد از درآمد دولت روسیه از فروش ودکا تامین می شود؟
-آیا می دانستید که 3000 سال قبل مصریان به طور متوسط 30 سال عمر می کردند؟
-آیا می دانستید که مردمک چشم، هنگام تماشای چیزی خوشایند تا 45 درصد بازتر می شود؟
-آیا می دانستید که خفاش ها هنگام خروج از غار همیشه به سمت چپ دور می زنند؟
چه کسی رسد به پایت ز محبت و صفایت / به خدا ز مهربانی در جهان یگانه هستی . . .
...............
مهربانی باغ سبزی است که از روزنه پنجره ها باید دید
مهربانم مگذار لحظه ای روزنه پنجره ها بسته شود . . .
...............
یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم، یا که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند، طلب عشق به هر بی سروپایی نکنیم
مهربانی صفت بارز عشاق خداست، یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم…
در مهربانی همچون باران باش که در ترنمش علف هرز و گل سرخ یکیست . . .
...............
مهربونیات زیاده که هنوز خوب و صبوری / مثل یک حس قشنگی حتی وقتی خیلی دوری . . .
هیچ دانی نازنینم می توانی
راحت اسرار سعادت را بدانی
رمز خوشبختی انسان نیست جز این
مهربانی، مهربانی، مهربانی . . .
...............
ایمان داشته باش که کمترین مهربانی ها از ضعیفترین حافظه ها پاک نمیشوند
پس چگونه فراموش خواهی شد تو که پیشه ات مهربانی است . . . ؟
...............
عشق را رنگ آبی زدم، دوست داشتن را قرمز، نامردی را سیاه، دروغ را سفید،
ولی نمی دانم چرا به تو که میرسم نمی دانم مهربانی چه رنگی است . . .؟
...............
حالا که آمده ای ، چترت را ببند
در ایوان این خانه جز مهربانی نمی بارد . . .
مهربانـــم !
شرمنــده ام
کــه هیچ وقت، مهربانــی هایت را منتشـــر نکردم
امـا تــا دلــت بخواهد گلایـه هـا را “پست” کردم
و غریبه هــا “لایک” زدند …
کــاش می توانستم
صدای تــو را بنویسم!
...............
مهربانی تزئین لحظه هاست
برای مهربانیت جوابی جز دوست داشتن ندارم . . .
...............
کاش میشد بر جدایی خشم کرد / شاخه های نسترن را با تواضع پخش کرد
کاش میشد خانه ای از مهر ساخت / مهربانی را در آن سرمشق کرد . . .
مهربانی زبانی است که :
برای کور دیدنی ، برای کر شنیدنی ، و برای لال گفتنی است . . .
...............
مهربانی نقش هر نقاش نیست / هر که نقشی را کشید نقاش نیست
نقش را نقاش معنا میدهد / مهربانی نقش یار است حیف که یار نقاش نیست . . .
...............
بی وفایی کن وفایت میکنند با وفا باشی خیانت میکنند
مهربانی گر چه آیینه ی خوشیست مهربان باشی رهایت میکنند . . .
...............
تو همان مهربانی هستی؟! یا مهربانی همان توست؟!
نمی دانم
می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید . . .
...............
هیچ ثروتی بالاتر از مهربانی نیست ، یادت باشه تو خیلی ثروتمندی
یه خورده از ثروتت رو هم به ما بدی چی میشه آخه !؟
روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند
و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید:شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده
باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند:
خدایا شکر

کلام های زیبای خداوند به بندگان...
بنده ای از خداوند پرسید : در مقام پروردگار می خواهی بنده هایت کدام درس های زندگی را بیاموزند ؟خدا وند گفت :بیاموزند که نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، تنها کاری که می توانند بکنند این است که خودشان او را دوست بدارند .بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم هایی عمیق در قلب کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سال ها طول می کشد تا این زخم ها را التیام بخشیم .بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها نیازمند است .بیاموزند انسان هایی هستند که ما را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان رابیان کنند .بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند اما به همان یک نقطه دو دید مختلف داشته باشند .بیاموزند کافی نیست که فقط دیگران را ببخشند بلکه باید بتوانند خود را نیز ببخشند .
مرگ.....
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدیدکه یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونموبگیر ...مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه .
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی خستگیم در رفت بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم.
آنروزکه جمال پخش می کردند کجا بودی؟
گفت : در صف کمال
.
اگر کسی به تو لبخند نمی زند علت را در لبان بسته خود جستجو کن
.
مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است
.
همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفش شان نیست
.
با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن
و با نمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن
.
هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نر قصید
.
مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به
.
شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار
.
وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش
.
یادت باشه که :
در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی . به آنچه گریه دار بود می خندی
آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است
.
کشتن گنجشک ها ، کرکس ها را ادب نمی کند
.
از دشمن خود یک بار بترس و از دوست خود هزار بار
.
فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد
با سلام و احترام خدمت همه ی دوستان و عزیزانی که
ممنون محبتهاشون هستم بنده چند روزی میرم مسافرت
انشاالله اگر خدا خواست و برگشتم پاسخگوی محبتهای
شما عزیزان خواهم بود .
در پناه خدای خوبیها شاد و سلامت باشید .
برای یاد گرفتن هرگز دیر نیست ...
(بر اساس حکایتی از کتاب جوامع الحکایات عوفی):
ارسطو از دانشمندان بزرگ یونان باستان بود.وی از دوران کودکی تا آخرین روز زندگی اش از آموختن دست بر نمی داشت و هر روز چیز تازه ای می آموخت.او در سن هفتاد سالگی پیش چنگ نوازی رفت تا نواختن این ساز را بیاموزد.
یکی از دوستان آن نوازنده که مردی نادان و بی ادب بود با لحن تندی به ارسطو گفت:
خجالت نمی کشی که در این سن و سال و با داشتن موی سفید می خواهی چنگ نواز شوی؟!
ارسطو با خونسردی و بدون این که ناراحت شود لبخندی زد و به آن مرد پاسخ داد:من از آموختن خجالت نمی کشم!خجالت من از آن است که در میان عده ای باشم و همه ی آن ها نواختن چنگ را بلد باشند اما من بلد نباشم!
به یقین، فلسفه خلقت دنیا عشق است(رضا اسماعیلی)
صدای سخن عشق
**
به یقین، فلسفه خلقت دنیا عشق است
آن چه نقش است در این گنبد مینا، عشق است
اهرمن، سیب، هوس، وسوسه، غفلت ... بس کن
علت معجزه آدم و حوا، عشق است
بیدلی گفت به من حضرت دل آیینه ست
آن چه نقش است در این آیینه، تنها عشق است
در شب قدر که برتر ز هزاران ماه است
حاجت آیینه از حضرت یکتا، عشق است
آنچه لبخند نشانده ست به لب ها، مهر است
آنچه امید نهده ست به دل ها، عشق است
(( از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر ))
بهترین زمزمه در گوش دل ما، عشق است
هر چه حسن است، تعلق به جمالش دارد
ان چه دل می برد از عقل، به مولا عشق است
قصه مولوی و شمس اگر شیرین است
علت آنست که معشوقه آن ها، عشق است
راز شوریدگی (( فائز )) و ((باباطاهر))
علت بیدلی ((حافظ)) و ((نیما))، عشق است
نفس عشق شفا بخش دل مجنون است
تسلیت گوی دل خسته لیلا عشق است
روح فرهاد گرفتار، تب شیرین است
علت سوختن وامق و عذرا، عشق است
به گل سرخ قسم، یوسف دل معصوم است
ای ندامت نفسان، درد زلیخا عشق است
باز هم حادثه سیب که می افتد سرخ
جای شک نیست که تقدیر دل ما، عشق است
رضا اسماعیلی
همیشه بهار
اشعار رضا اسماعیلی
تا شقایق هست
شعر ینی ناگهان...! یک اتفاق ساده نیست
شعر در قاب نگاه من، تمام زندگی است
شعر یعنی، ترجمان داغ های سینه سوز
شعر یعنی، یک نفر تنهایی خود را گریست
شعر یعنی، مرهم لبخند بر لب های غم
کاش می فهمیدی ای دل، مهربانی را که چیست
شعر یعنی، دست امدادی که دارد بوی عشق
شاعر این دست روشن، هیچ می دانی که کیست؟
شعر یعنی، انتشار مهربانی های ما
شعر یعنی، خوب من! باید کنار عشق زیست
شعر یعنی، در کلاس دوستی اول شدن
بر زبان دفتر مشق محبت، طعم بیست
شعر یعنی ، بوی گل همسایه احساس ماست
منزل آواز بلبل، آنقدر ها دور نیست
شعر یعنی ، ناگهان فهمیدن این راز شرخ:
تا که لبخند شقایق هست، فصل زندگی است
شعر یعنی، رستخیز واژه های ناگهان
شعر، آری نازنین، یک اتفاق ساده نیست .
******************************************
سبوی رمضان
یک جرعه غزل، سهم من از هر دو جهان بس
از هر دو جهان، عشق مرا نام و نشان بس
یک قطعه ترنم ز لب باد مسافر
یک چشمه تبسم ز لب آب روان بس
همسایگی باغ گلی شاعر و شیدا
هم صحبتی باغچه ای غنچه دهان بس
یک کوزه پر از خواهش نوشیدن دریا
یک سفره پر از خاطره های خوش نان بس
یک رکعت مقبول، ارادت به گل سرخ
یک باغچه ادراک، ز گلبانگ اذان بس
یک قبله دعا، در شب عرفانی تقدیر
یک جرعه اجابت، ز سبوی رمضان بس
لب تشنه ام، آبم بدهید از غزل عشق
یک جرعه غزل، سهم من از از هر دو جهان بس .
**************************************************خیام، ریاضی دان و فیلسوف بزرگ ایرانی
امام غیاثالدین ابوالفتح عمر بن ابراهیم خیام نیشابوری از حکما و ریاضیدانان و شاعران بزرگ اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم است سال ولادت حکیم عمر خیام دقیقاً مشخص نیست. او در شهر نیشابور به دنیا آمد. به این علت به او خیام میگفتند که پدرش به شغل خیمه دوزی مشغول بوده است.

خیام در دوران جوانی به فراگیری علم و دانش پرداخت به طوری که در فلسفه، نجوم و ریاضی به مقامات بلندی رسید و در علم طب نیز مهارت داشت به طوری که گفته شده او سلطان سنجر را که در زمان کودکی به مرض آبله گرفتار شده بود معالجه کرده است.
خیام در زمان خود دارای مقام و شهرت بسیار بود و معاصران او همه وی را به لقبهای بزرگی مانند امام، فیلسوف و حجةالحق ستودهاند.
خیام در زمان دولت سلجوقیان زندگی میکرد که قلمرو حکومت آنان از خراسان تا کرمان، ری، آذربایجان و کشورهای روم، عراق و یمن و فارس را شامل میشد.
او در علم نجوم مهارت داشت به طوری که گروهی از منجمین در ساختن رصدخانه سلطان ملکشاه سلجوقی با وی همکاری کردند.
مرگ خیام را میان سالهای 517–520 هجری قمری میدانند که در نیشابور اتفاق افتاد. گروهی از تذکره نویسان نیز وفات او را سال 516 نوشتهاند، اما پس از بررسیهای لازم مشخص گردیده که تاریخ وفات وی سال 517 هجری قمری بوده است. مقبره ی او هم اکنون در شهر نیشابور، در باغی که آرامگاه امامزاده محروق در آن واقع میباشد، قرار گرفته است.

خیام زندگیاش را به عنوان ریاضیدان و فیلسوفی شهیر سپری کرد، در حالیکه معاصرانش از رباعیاتی که امروز مایه شهرت و افتخار او هستند بیخبر بودند. معاصران خیام نظیر نظامی عروضی یا ابوالحسن بیهقی از شاعری خیام یادی نکردهاند. صادق هدایت در این باره میگوید:
«گویا ترانههای خیام در زمان حیاتش به واسطه? تعصب مردم مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یک دسته از دوستان همرنگ و صمیمی او شهرت داشته یا در حاشیه? جنگها و کتب اشخاص با ذوق به طور قلمانداز چند رباعی از او ضبط شده، و پس از مرگش منتشر گردیده است.»
نخستین تصحیح معتبر رباعیات خیام به دست صادق هدایت انجام گرفت. وی از نوجوانی دلبسته ی خیام بود تدوینی از رباعیات خیام صورت داده بود. بعدها در سال 1313 هجری خورشیدی آن را مفصلتر و علمیتر و با مقدمهای طولانی با نام ترانههای خیام به چاپ رسانید. تصحیح معتبر بعدی را محمد علی فروغی به سال 1320 انجام داد.
«رباعیات خیام با همه ی قلت به سبب جسارت و تازگی مضامین از شهرتی زاید الوصف برخوردار است. او در این رباعیها افکار فلسفی خود را که غالباً حاکی از تحیر یک متفکر در برابر اسرار خلقت و تاثر و ناپیدایی سرنوشت آدمیان است، بیان می کند. وی قائل به بازگشت آدمیان و رستاخیز نیست و چون فنای فرزندان آدم را از مصائب جبران ناپذیر می شمارد، می خواهد این مصیبت را با تمسک به لذات آنی جبران کند.»

در جهان خیام به عنوان یک شاعر، ریاضیدان و اخترشناس شناخته شدهاست. هرچند که اوج شناخت جهان از خیام را میتوان پس از ترجمه شعرهای وی به وسیله ادوارد فیتزجرالد دانست. این در حالی است که بسیاری از پژوهشگران شماری از شعرهای ترجمهشده به وسیله فیتزجرالد را سروده خیام نمیدانند و این خود سبب تفاوتهایی در شناخت خیام در نگاه ایرانیها و غربیها شدهاست. تأثیرات خیام بر ادبیات غرب از مارک تواین تا تی. اس الیوت او را به نماد فلسفه شرق و شاعر محبوب روشنفکران جهان تبدیل کردهاست.
بی باده گلرنگ نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصل از ایام جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سر مست
خوش باش دمی که زندگانی این است
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
در دایره ای که آمدن ،رفتن ماست
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
فلسفه آفرینش انسان
بیایید به انسان بنگریم و به انسان بیندیشیم ، که اندیشیدن سرآغاز هر تلاشی است.
بیایید انسان را آن گونه که می تواند باشد، نه آنگونه که هست ، مطرح کنیم.
بیایید با دیدی وسیع تر و ابعادی گسترده تر به حیات آدمی بنگریم.
بیایید از بازیگری های چند گانه ی خود در قلمرو هستی بکاهیم تا به تماشاگری حیات واقعی انسان ها بپردازیم.
بیایید تا قبل از اینکه طومار حیاتمان برچیده شود کمی هم در باره ی حقیقت حیات و مرگ بیندیشیم .
مگر نه اینست که به هر چه بیندیشیم در قلمرو زندگی است، پس چرا در باره ی « خود ِ زندگی » نمی اندیشیم ؟!
براستی عجیب است که انسان به همه چیز می اندیشد جز به زندگی خودش .
اگر حیات را جدی می گرفتیم و در جستجوی یافتن فلسفه ای برای آن می بودیم.
اگر « هدف ِ زندگی » را « وسیله ی زندگی » تلقی نمی کردیم و شئون زندگی را نیز هدف قرار نمی دادیم.
اگر می کوشیدیم تا فلسف? حیات را پشتوانه ای برای « وجدان و امور درونی » - که سرآغاز هر گونه انسان سازی است - قرار دهیم .
اگر ماده و ماده گرائی را « منشاء هر گونه تلاش فکری و عملی » نمی دانستیم .
اگر نمی کوشیدیم تا تمامی جهات و مظاهر زندگی را با « اصالت ماده » توجیه کنیم .
اگر متفکرین بزرگ تاریخ می کوشیدند تا « طعم واقعی ِ حیات ِ ایده آل » را به انسان های نابسامان قرون و اعصار بچشانند.
اگر دمی به خود می آمدیم و این چنین با اصول ثابت طبیعت انسانی ، که در قلمروهای سه گانه ی« فردی ، اجتماعی و الهی » قرار گرفته و جلوه گاه حیات اصیل آدمی است ، بازی نمی کردیم .
و اگر انسان در سیر تاریخ می کوشید تا حیات ایده آل را برای خود مطرح کند
، هرگز با این همه بن بست برخورد نمی کرد :
بن بست اضطراب ،
نابسامانی های فکری و روانی،
فقر و جنایت و ...
پژوهشگران علوم اجتماعی کوشیده اند تا تمامی مسائل فوق را با مبانی افتصادی و اجتماعی « توجیه » کنند.
اما اگر این دانشمندان زحمتی به خود می دادند و به بررسی « طبیعت ِ انسانی » و « امکانات وجودی انسان » می پرداختند ،
در می یافتند که منشاء بسیاری از نابسامانی های فردی و اجتماعی به این موضوع مربوط است که :
انسان امروزی نمی داند اصلا چرا و برای چه زندگی می کند؟ از کجا آمده و برای چه آمده و به کجا می رود.
آیا مگر سوالاتی اصیل تر از این سوالات هم یافت می شود؟
از کجا آمده ایم ؟
برای چه آمده ایم ؟
به کجا می رویم ؟
سوال اول مربوط به «منشاء زندگی » ،
سوال دوم مربوط به «فلسف? زندگی» ،
و سوال سوم مربوط به « سرانجام زندگی » یا « فلسف? مرگ » است
موریس مترلینگ:
از بزرگترین و مرموزترین اسرار جهان و زندگی ما این است که چرا ما را به وجود آوردند ؟
دستگاه آفرینش با این قانون بزرگ و با این جهان بزرگ که در آن یکصد هزار کهکشان مانند دنیای ما وجود دارد ،
چه احتیاجی داشت که من و شما را بیافریند؟!
و اگر من و شما نبودیم ، به کجای دنیا برمی خورد؟
و اگر قبلا این کره ی خاکی - که ما روی آن زندگی می کنیم - نبود ، چه زیانی به آفرنیش می رسید؟!
(مجله هنر و مردم ، شماره 139 ، ص 51 )
مشاهده ی جهان هستی با هزاران هزار کهکشان و سحابی هایش ، و نظم و هماهنگی دقیقی که بر امام اجزاء آن حکمفرماست ، هر انسان اندیشمندی را به شگفتی وامی دارد.
و همین « حیرت در هستی » است که انسان را به « اساسی ترین سوال از دستگاه خلقت » می کشاند .
مترلینگ نیز بر اثر این حیرت ، در این اندیشه است که اسرار ِ جهان ِ هستی چیست ؟
و نقش انسان در کارگاه بزرگ ِ وجود کدام است ؟
و آیا خلقت او در این میان نقش موثری داشته است یا نه ؟
ژان فوارستی ، افتصاد دان آلمانی چنین می گوید:
« هر چه ترقی بیشتر می شود ، این سوال برای انسان مطرح می شود که : چرا به دنیا آمده و چرا باید بمیرد و منظور از آمدن و رفتن چیست ؟ »
این سخن از دیدگاه یک اقتصاد دان، که در شناسائی های خود تنها به مسائل مادی و کالا و سرمایه و کار و ... می اندیشد ، قابل ملاحظه است که می گوید هر چه ترقی ِ انسان مادی بیشتر می شود و انسان بر طبیعت تسلط می یابد و نیروهای آن را تسخیر می کند ، و به رفاه بیشتری می رسد ، باز هم سوال از فلسفه ی آفرینش مطرح است ، و این ترقی های مادی نمی توانند جای آن را بگیرند و این نیاز اساسی انسان را ارضاء کنند.
الین کارول کارکالتیس می گوید:
« بشر در طول تاریخ ، همیشه با خود اندیشیده : از کجا آمده ام ؟ برای چه آمده ام؟ به کجا خواهم رفت ؟
صدها کتاب ِ ماوراء الطبیعه در این سه سوال بحث کرده اند .
معمای وجود چیز تازه ای نیست و از بدو خلقت مورد نظر بوده و بشر در حل آن کوشیده است »
کارکالتیس به این نکته به خوبی اشاره کرده است که سوال از فلسفه آفرینش سوال تازه ای نیست و همواره برای انسان ها مطرح بوده است .
از همینجاست که می گوییم این سوال ریشه ی « درون ذاتی » دارد ، نه برون ذاتی.
مطالعات و تحقیقات فراوانی هم که برای شناخت « معمای آفرینش » انجام گرفته ، حاکی از ارزش و اهمیت آن است.
اوژن یونسکو نیز در برابر معمای وجود ، این گونه می اندیشد:
« انسان وقتی به طور مجزا و فردی ، خود را با جهان هستی رویاروی می کند و صادقانه و بدون آنکه نیازی به بازگو کردن برداشت های ناشی از این رویاروئی باشد ،
می اندیشد ،
با شگفتی ِ بسیار جلوه های تجریدی آن را تحسین می کند،
و به اعتبار ذهنیت خویشتن ِ خویش ، با مفهومی که ژرفائی را القا می کند،
از خود - یا نمی دانم چه کسی ! - می پرسد :
مفهوم ِ این همه چیست ؟!
این سوالی است که در فلسفه ریشه دارد و ذهنیت و درونمایگی ِ آن به طور غریبی دل مشغول کننده است ؛
می پرسید و نمی دانید از چه کسی !!
فقط پرسشی است که وجود دارد و در ذهن پویای شما واقعیتی از اعتبار و ارزشی مفهوم گرایانه می گیرد.
سوالی در حال و هوای معنی ، دلیل و علت و معلول ، یک ناشناخته متافیزیکی که شما را به سوی افکار و تصورات متافیزیکی رهنمون و جسمیت وجودی گرفته اند.
منظورم این است که چرا بعضی چیزها وجود دارند . چرا به جای نبودن ها و بودن ها وجود دارند؟ ... »
به نظر یونسکو انسان در برخورد با جهان و موجودات زمینی این اندیشه ی متافیزیکی بر ذهنش خطور می کند که چرا انسان و جهان به وجود آمده است؟
برای آنکه انسان بتواند زندگی کند ، باید اینگونه سوالات متافیزیکی را برای خود مطرح کند.
به نظر وی ، شناخت و پذیرش مسائلی چون فلسفه ی آفرینش و معمای مرگ ، به انسان ها این قدرت را می بخشد تا با یکدیگر مهربانتر و صمیمی زندگی کنند.
در اینجا باید یک سوال را مطرح کرد ، و آن اینکه آیا بشریت در سیر تاریخی خود به جواب صحیح و منطقی ِ سوالات فوق رسیده است یا نه؟
در جستجوی فلسفه ی آفرینش
غروب است ، غروبی حیرت انگیز!
بر روی تپه ای نشسته ام و با حالتی تحیر آمیز به اطراف خود نگاه می کنم ، از یکسو چشمان خود را به دشت ها دوخته ام ؛ دشتها و صحراهائی که بوته ها و علفزارهای آن نمائی خاص به طبیعت داده است . از دیگر سو به رودخانه می نگرم و صدای جریان آب ، که از نقطه ای نامعلوم سرازیر شده و مسیرهای مارپیچ خود را برای رسیده به مقصدی طی می کند.
نگاه خود را از دشت ها و جنگلها و پستی و بلندیها برداشته و بر آسمان می دوزم ؛ به فضائی که هر چه به آن می نگرم ، نه آغازی برای آن می یابم و نه پایانی.
چشمان خود را به قطعاتی از ابرها انداخته که آرام آرام از یک سو به سوئی دیگر در حرکتند.
نگاه خود را به جاده ای باریک و خاکی می اندازم و تنی چند از مرد و زن و پسر و دختر را می بینم که با کوله بارهای خود جاده را طی می کنند تا قبل از تاریکی به منزل هایشان برسند.
در چند قدمی آنان نیز طفل خردسالی را می بینم با چند کتاب که در زیر بغل گرفته و از مدرسه بسوی منزل در حرکت است.
ساعتی است که در فکر فرو رفته ام . در این اندیشه که این تکرارها از کی و کجا شروع شده است؟
هر چه پیش می روم ، نمی توانم برای آن آغازی را در نظر آورد؛
هر چه می اندیشم در می یابم که حتی از آن اعماق تاریک ِ تاریخ نیز آدمی زادگان با طلوع فجر از خواب برمی خواستند و با و خوردن و آشامیدن و ... روز را به پایان می رساندند تا با تاریکی شب به بسترها خزیده و به خواب روند .
و هر روز را با تکرار روز پیش به پایان برند ....
و در گیر و دار ِ این تکرارها : عشق ورزی ها و نفرت ها ، جنگ ها و صلح ها ، عبادت ها و بندگی ها ، نشیب ها و فراز ها ، بدبختی ها و خوشی ها ، غم ها و شادی ها ، بیماری ها و سلامتی ها ، درگیرند ، تا اینکه سرانجام دفتر حیاتشان بسته شود.
ساعتی بعد ، آنچه را که از نظر گذارنده ام ، به نهانخانه ی عقل برده و از خود سوال می کنم :
این آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟!
از کجا آمده ام ؟ برای چه آمده ام ؟ به کجا می روم ؟
اینهاست آن سئوال هائی که هر انسانی گهگاه در طول زندگی خود مطرح می کند و گمان نمی رود سوالاتی از این اصیل تر و اساسی تر برای انسان ها درسیر تاریخ مطرح شده باشد .
در اوستا ، « زردشت » این گونه از « فلسفه ی آفرینش » سخن به میان آورده است :
« ای آفریننده ی بزرگ و دانا ، از راه خرد و بینش الهام ، راز پدید آمدن ِ آفرینش را از روز اول به من بیاموز تا حقیقت را به مردم جهان آشکار سازم »
(گات ها ، سروده های زردشت ، ص 55 )
یا : «پرودگارا « روان ِ آفرینش » به درگاه تو گله مند است ، برای چه مرا بیافریدی؟ چه کسی مرا کالبد هستی بخشید ؟ »
(کتاب فوق ، ص 59)
« سانتهیلر » در مقدمه ی علم الاخلاق ، از ارسطو چنین نقل می کند:
« کسی با خود به مبارزه برخاسته است که نمی خواهد بداند از کجا آمده است و آن « ایده آل ِ مقدسی » که بایستی نفس خود را برای رسیدن به آن ایده ال تربیت نماید چیست ؟»
از نظر ارسطو « شناخت معماهای آفرینش » اساسی ترین مسئله برای انسان است و کسی که نمی خواهد بداند از کجا آمده و چه باید بکند تا شخصیت خویش را به رشد و کمال برساند ، با خویشتن ِ خویش به مبارزه برخاسته است .
نکته ی قابل اهمیت در سخن ارسطو این است که وی رابطه ی دقیقی میان « شناخت هدف آفرینش » و « تربیت و سازندگی انسان » برقرار می داند .
شکی نیست که اساسی ترین مسئله در تربیت ، وجود آرمان و ایده آل است ، زیرا تنها با داشتن آرمان و هدف است که انسان می داند که « چه باید بشود » و به ناگزیر « چه باید بکند » و کدامین ایده آل و آرمان می تواند برای انسان مفیدتر از فلسفه ی آفرینش باشد!
خیام نیز این گونه از معمای آفرینش سخن می گوید :
از آمدنم نبود گردون را سود - وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود - کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
شمس تبریزی نیز به مریدان خود چنین سفارش می کند :
« در بند ِ آن باش که من کیم ؟ و چه جوهرم ؟ و به چه آمده ام ؟ و به کجا می روم ؟ و اصل من از کجاست ؟ و این ساعت در چه ام ؟ و روی به چه دارم ؟ »
( مقالات شمس تبریزی - ص 192 )
موریس مترلینگ این گونه فلسفه ی آفرینش را مطرح می کند:
« از بزرگترین و مرموزترین اسرار جهان و اسرار زندگی ما این است که : چرا ما را به وجود آوردند ؟
آفرینش چرا ؟!
دستگاه آفرینش با این قانون بزرگ و با این جهان بزرگ که در آن یکصد هزار کهکشان مانند دنیای ما وجود دارد ،
چه احتیاجی داشت که من و شما را بیافریند؟!
و اگر من و شما نبودیم ، به کجای دنیا برمی خورد؟
و اگر قبلا این کره ی خاکی - که ما روی آن زندگی می کنیم - نبود ، چه زیانی به آفرنیش می رسید؟!
(مجله هنر و مردم ، شماره 139 ، ص 51 )
مشاهده ی جهان هستی با هزاران هزار کهکشان و سحابی هایش ، و نظم و هماهنگی دقیقی که بر امام اجزاء آن حکمفرماست ، هر انسان اندیشمندی را به شگفتی وامی دارد.
و همین « حیرت در هستی » است که انسان را به « اساسی ترین سوال از دستگاه خلقت » می کشاند .
مترلینگ نیز بر اثر این حیرت ، در این اندیشه است که اسرار ِ جهان ِ هستی چیست ؟
و نقش انسان در کارگاه بزرگ ِ وجود کدام است ؟
و آیا خلقت او در این میان نقش موثری داشته است یا نه ؟
ژان فوارستی ، افتصاد دان آلمانی چنین می گوید:
« هر چه ترقی بیشتر می شود ، این سوال برای انسان مطرح می شود که : چرا به دنیا آمده و چرا باید بمیرد و منظور از آمدن و رفتن چیست ؟ »
این سخن از دیدگاه یک اقتصاد دان، که در شناسائی های خود تنها به مسائل مادی و کالا و سرمایه و کار و ... می اندیشد ، قابل ملاحظه است که می گوید هر چه ترقی ِ انسان مادی بیشتر می شود و انسان بر طبیعت تسلط می یابد و نیروهای آن را تسخیر می کند ، و به رفاه بیشتری می رسد ، باز هم سوال از فلسفه ی آفرینش مطرح است ، و این ترقی های مادی نمی توانند جای آن را بگیرند و این نیاز اساسی انسان را ارضاء کنند.
الین کارول کارکالتیس می گوید:
« بشر در طول تاریخ ، همیشه با خود اندیشیده : از کجا آمده ام ؟ برای چه آمده ام؟ به کجا خواهم رفت ؟
صدها کتاب ِ ماوراء الطبیعه در این سه سوال بحث کرده اند .
معمای وجود چیز تازه ای نیست و از بدو خلقت مورد نظر بوده و بشر در حل آن کوشیده است »
کارکالتیس به این نکته به خوبی اشاره کرده است که سوال از فلسفه آفرینش سوال تازه ای نیست و همواره برای انسان ها مطرح بوده است .
از همینجاست که می گوییم این سوال ریشه ی « درون ذاتی » دارد ، نه برون ذاتی.
مطالعات و تحقیقات فراوانی هم که برای شناخت « معمای آفرینش » انجام گرفته ، حاکی از ارزش و اهمیت آن است.
اوژن یونسکو نیز در برابر معمای وجود ، این گونه می اندیشد:
« انسان وقتی به طور مجزا و فردی ، خود را با جهان هستی رویاروی می کند و صادقانه و بدون آنکه نیازی به بازگو کردن برداشت های ناشی از این رویاروئی باشد ،
می اندیشد ،
با شگفتی ِ بسیار جلوه های تجریدی آن را تحسین می کند،
و به اعتبار ذهنیت خویشتن ِ خویش ، با مفهومی که ژرفائی را القا می کند،
از خود - یا نمی دانم چه کسی ! - می پرسد :
مفهوم ِ این همه چیست ؟!
این سوالی است که در فلسفه ریشه دارد و ذهنیت و درونمایگی ِ آن به طور غریبی دل مشغول کننده است ؛
می پرسید و نمی دانید از چه کسی !!
فقط پرسشی است که وجود دارد و در ذهن پویای شما واقعیتی از اعتبار و ارزشی مفهوم گرایانه می گیرد.
سوالی در حال و هوای معنی ، دلیل و علت و معلول ، یک ناشناخته متافیزیکی که شما را به سوی افکار و تصورات متافیزیکی رهنمون و جسمیت وجودی گرفته اند.
منظورم این است که چرا بعضی چیزها وجود دارند . چرا به جای نبودن ها و بودن ها وجود دارند؟ ... »
به نظر یونسکو انسان در برخورد با جهان و موجودات زمینی این اندیشه ی متافیزیکی بر ذهنش خطور می کند که چرا انسان و جهان به وجود آمده است؟
برای آنکه انسان بتواند زندگی کند ، باید اینگونه سوالات متافیزیکی را برای خود مطرح کند.
به نظر وی ، شناخت و پذیرش مسائلی چون فلسفه ی آفرینش و معمای مرگ ، به انسان ها این قدرت را می بخشد تا با یکدیگر مهربانتر و صمیمی زندگی کنند.
در اینجا باید یک سوال را مطرح کرد ، و آن اینکه آیا بشریت در سیر تاریخی خود به جواب صحیح و منطقی ِ سوالات فوق رسیده است یا نه؟
هوالقادر
مرگ زیباست ؟
این نوشتار ویرایش اول است. به مرور سعی می شود تا این بخش هر چه بیشتر کامل تر گردد.
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
واژه مرگ، مانند کلمه زندگی، هستی و پیدایش، مفهوم روشن و عامی دارد که بر کسی پوشیده نیست. امّا در آن سوی این مفهوم همگانی و روشن، چیزی قرار دارد که شاید هرگز برای کسی درست و دقیق معلوم نگردد و شناخته نشود. امّا در میان این پدیدههای میرا و فانی، تنها انسان است که از این سرنوشت، یعنی مردن خبر دارد. همه جانداران میمیرند، ستارگان و کهکشانها فرو میپاشند، امّا نمیدانند که میمیرند و نمیفهمند که خواهند مرد! جز انسان که میداند و میفهمد که خواهد مرد. انسان هم از آغاز پیدایش مرگ آگاه، نیست. بلکه بهتدریج با مفهوم مرگ آشنا میشود.
موجوداتی که مرگ ندارند و نیز موجوداتی که از مرگ خود آگاه نیستند، از مرگ دلهره نداشته نگران هم نیستند. امّا انسان با آگاه شدن از مرگ، مخصوصا با آگاه شدن از مرگ خود، دچار اضطراب و نگرانی شده، چندین پرسش اساسی درباره مرگ، بر ذهن و اندیشه او سنگینی میکنند:
ـ مرگ یعنی چه ؟ ـ چرا باید مرد؟ ـ چگونه میمیریم؟ ـ بعد از مرگ چه میشود؟ ـ چه کسی یا کسانی از راز مرگ آگاهند؟ ـ میتوان مرگ را چارهجویی کرد؟ ـ آیا روحی داریم که با مرگ نابود نشود؟ ـ سرگذشت این روح ـ اگر باشد ـ پیش از پیوستن به جسم چه بوده است؟ ـ سرنوشت این روح، پس از مرگ جسم، چه خواهد بود؟ و دهها پرسش دیگر.
و بشر از همان آغاز برای به دست آوردن پاسخ این پرسشها، تلاش کرده است. اگر چه پیامبران، فلاسفه و اندیشمندان، اولیا و عرفا و حتی افسانهبافان و اسطوره پردازان، هر یک به نوعی به این پرسشها پاسخ دادهاند؛ امّا مرگ برای انسان همچنان یک معمّا و راز ناگشوده است.
مرگ چیست؟
اگر بشود چیزی را با ضدّش معرفی کرد باید گفت که: مرگ پایان زندگی دنیوی است. این تعریف در عین سادگی، واقعیترین تعریف مرگ است. به هر حال این زندگی، یعنی زندگی دنیوی با مرگ به پایان میرسد. مرگ به همه مسئولیّتها، تلاشها، آرزوها و هدفهای دنیوی انسان پایان میبخشد.
بیم مرگ
ترس از مرگ، کاملاً طبیعی است. چنان که عشق و دلبستگی به زندگی کاملاً طبیعی است. از هر چه بترسیم به خاطر آن است که به کمالات زندگی زیان دارد و یا اصل حیات و زندگی ما را تهدید میکند. ما از شکستها، بدبختیها، فقر، جهل و بیماریها بیمناکیم برای این که با وجود نواقص و کاستی در زندگی و وسایل و اندامهای خود، حالت طبیعی زندگی را از دست میدهیم. یعنی اگر چه اصل زندگی را داریم امّا بیماری، شکست و ضعف و نقص، فعالیت حیاتی را با مشکل روبرو ساخته، ما را از بهرهمندی کامل از ثمرات و لذایذ زندگی محروم میسازد.
امّا این کاستیها و بیماریها وقتی مخوف و خطرناک جلوه میکنند که ما را در معرض مرگ قرار بدهند! برای انسان بیماری، بهتر از مرگ است. برای این که بیماری اصل حیات را قطع نمیکند و تا ریشه در آب باشد امید ثمری هست. امّا اگر به مرگ بیانجامد چون ریشه زندگی را قطع میکند خطرناکتر و ترسناکتر میگردد.
علل ترس از مرگ
عشق به زندگی
دست نیافتن به آرزوها و اهداف
کیفیت مرگ
حوادث پس از مرگ
نگرانی از نقص و کمبود عمل.
کثرت گناه
بیم از مرگ بیفضیلت
بیم از مرگ پیش از توبه
شوق مرگ
اگر مرگ محمل انتقال از دنیای متغیّر و فانی به جهان ثابت و باقی است، پس چرا بیصبرانه در انتظارش نباشیم. ما این دنیا را وقتی دوست میداشتیم که از دنیای برتر و بهتری خبر نداشتیم
علی علیهالسلام میفرماید:
«به پیشواز مرگ بشتابید! مرگی که اگر فرار بکنید شما را در مییابد، و گر بر جای خودمانید باز هم به سراغتان میآید. و اگر فراموشش کنید، او شما را از یاد نمیبرد.»
در قرآن کریم آرزوی مرگ نشان عشق انسان به خدا است. انسان وقتی واقعا مشتاق مرگ میگردد که بهیقین دریابد که او گر چه در این جهان خاکی پدید آمده است؛ امّا از این جهان نبوده و به جهان دیگری تعلق دارد. و چنین کسی در حقیقت به قول مولا علی علیهالسلام : «پیش از آن که بدن از این جهان خاکی جدا شده باشد، به جان و دل از این خاکدان پرواز کرده است.»
حقیقت زندگی از منظر مرگ
علی علیهالسلام ، مرگ را از زندگی جدا نمیداند. آن که مرگ را نشناس در حقیقت زندگی را نمیشناسد. و کسی که زندگی را بشناسد، مرگ را نیز در حد توان شناخته است
امام حسین علیه السلام به پیروان خود توصیه می کنند در سرگذشت دیگران که پیش از این در دنیا بودند و در رفاه و آسایش زندگی می کردند تأمل کنند و همواره به یاد مرگ باشند چرا که این کار انسان را از گناه باز می دارد. آن حضرت می فرمایند: «ای فرزند آدم، کمی اندیشه کن و به خطاب به نفس خود بگو: پادشاهان و صاحبان دنیا و جهان داران گذشته کجایند؟ آنهایی که شهرها بنا کردند و نهرها را جاری کردند و… و سرانجام با بی میلی از همه آنها جدا شده، از دنیا رفتند و همه را برای دیگران به ارث گذاشتند. ما هم روزی مثل آنها همه چیز را به دیگران وا گذاشته، به آنها خواهیم پیوست. ای فرزند آدم، هنگامی را به یاد آور که با مرگ دست و پنجه نرم می کنی و در قبر پهلو به زمین می گذاری و در پیشگاه خدا تمام اعضای بدنت علیه تو گواهی خواهند داد و رازهای پنهان آشکار شده، ترازوهای عدالت برقرار می شود».
سخنان دیگر در رابطه با مرگ
نه مرگ آنقدر ترسناک است و نه زندگی آنقدر شیرین که انسان بخاطرش شرافتش را زیر پا بگذارد، حضرت علی (ع)
مرگ ترس ندارد، زیرا خوابی آرام است که خیالات آشفته در آن وجود ندارد.(سقراط)
از مرگ نترسید که تلخی آن، از ترس از آن است.(سقراط)
باید الگوها و نمونههایی که انسان را از مرگ به هراس میاندازد، به دور انداخت.(افلاطون)
امام حسین علیه السلام می فرماید: صبور باشید ای بزرگ زادگان! زیرا مرگ جز پلی که شما را از رنج و بدبختی به سوی بهشت و نعمت جاویدان عبور میدهد نیست، کدام یک از شما خوش ندارد که از زندانی به قصری برده شود
مجموعه گلچین بهترین اشعار زیبا ، عاشقانه و کوتاه سعدی شیرازی
شعرهای سعدی
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
شعرهای سعدی
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
شعرهای زیبای سعدی
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست
شعرهای سعدی
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
شعرهای سعدی
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
شعرهای سعدی
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمیدانی ای گل سیراب
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
شعرهای سعدی
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
شعرهای سعدی
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
شعرهای سعدی
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
“سعدی“
شعرهای سعدی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
شعرهای سعدی
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
اشعار سعدی شیراز
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری
مجموعه گلچین بهترین اشعار زیبا ، عاشقانه و کوتاه سعدی شیرازی
شاعر ،گوینده و نمایشنامه نویس(1303-1366)
دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم
دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم
آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم
مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم مهدی سهیلی
خداگو با خداجو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
بسا مشرک که خود قرآن بدست است
نداند در حقیقت بت پرست است مهدی سهیلی
بار الها بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم تو ام ،راهم بده
عقل روشن ،جان آگاهم بده مهدی سهیلی
عارف کسی بود که به شب ای خدا کند
با سوز سینه خسته دلان را دعا کند
پیچد سر از عنایت سلطان به کبر و ناز
در کوی فقر قامت خدمت دو تا کند
بر پای شاه اگر سر ذلت نهاده است
با شرم توبه سجده ی حق را قضا کند مهدی سهیلی
گر با سحر خو کنی بانگ خدا را بشنوی
دل را اگر گیسو کنی ، هرشب ندا را بشنوی
در آن سکوت جانفزار از عرش می آید صدا
گوش دگر باید ترا تا آن صدا را بشنوی مهدی سهیلی
اگر که گل رود از باغ باغبانان چه کند ؟
چو بی بهار شود با غم خزان چه کند ؟
کسی که مهر گل از دل نمیتواند کند
به باغ خشک در ایام مهرگان چه کند
به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دل گرفته غم خفته را نهان چه کند ؟ مهدی سهیلی
ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شبها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم مهدی سهیلی
نیمشب همدم من دیده گریان من است
ناله مرغ شب از حال پریشان من است
خنده ها برلب من بود و کس آگاه نشد
زین همه درد خموشانه که بر جان منست
قافل از حق شدم و قافله عمر گذشت
ناله ام زمزمه روح پریشان منست
در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل
گفت خاموش که او طفل دبستان من است مهدی سهیلی
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو حاجی مردم فریب است
خداجو مومن حسرت نصیب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا،فکر دگر نیست مهدی سهیلی
الاهی غمم بار خاطر نباشد
که در غم مرا جان صابر نباشد
الاهی نباشد وداعی و گر هست
برای کسی بار آخر نباشد
به هنگام کوچ عزیزان الاهی
نگه کردن از چشم شاعر نباشد
الاهی کسی را که من دوست دارم
به دوران عمرم مسافر نباشد مهدی سهیلی
آمدی با تاب گیسو ،تا که بی تابم کنی
زلف را یکسو زدی،تا غرق مهتابم کنی
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی مهدی سهیلی
زندگی یعنی چه؟ یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن
جامهی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن
قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن
نیمشب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن
با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن
تا برآید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست مهدی سهیلی
به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز
اگر خدا طلبی
خدا در اشک یتیمان رفته از یاد است
خدا در آه غریبان خانه بر باد است
اگر خدا خواهی
درون بغض زنان غریب، جای خداست
دل شکسته هر بینوا سرای خداست مهدی سهیلی
خداوندا به دلهای شکسته
به تنهایان در غربت نشسته
به مردانی که در سختی خموشند
برای زندگانی، جان میفروشند
همه کاشانه شان خالی زقوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است
به طفلانی که نام آور ندارند
سر حسرت به بالین میگذارند
به آن< درمانده زن> کز غم جانکاه
نهد فرزند خود را بر سر راه
به آن جمعی که از سرما بخوابند
ز <آه> جمع، <گرمی> میستانند
به آن چشمی که از غم گریه خیز است
به بیماری که با جان در ستیز است
به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است
دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش مهدی سهیلی
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
وآن مرغطرب که نام او بود شباب
فریاد ندانم کی آمدوکی شد خیام
یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام
در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام
آن به که در این زمانه کم گیری دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست
آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست
چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست خیام
در هر دشتی که لاله زاری بوده است
آن لاله ز خون شهریاری بوده است
چو برگ بنفشه کز زمین می روید
خالیست که بر رخ نگاری بوده است خیام
چون آب به جویباروچون باد به دشت
روزی دگر از نوبت عمرم بگذشت
هرگز غم دوروز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدست و روزی که گذشت خیام
ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبی درد تو افزون گردد
با درد بسازو هیچ درمان مطلب خیام
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه خیام
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام
ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام
افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد خیام
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام
دیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام
یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام
ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این همه مستی زتو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام
بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام
در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای خیام
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام