حقانیت شیعه

اجتماعی

زمستان 89 - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی

بسم الله الرحمن الرحیم


دخترم ! خداوند متعال هفت خصلت به ما اهل بیت علیهما السلام عطا نموده که آن را به احدی از اولین و


آخرین غیر از ما نداده است ، من سرور پیامبران و فرستادگان خدا و بهترین آنان هستم و جانشینم همسر


توست که بهترین جانشینان و وزیر من است و شهید ما بهترین شهیدان است .


حضرت زهرا علیها السلام عرض کرد : ای رسول خدا صلی الله علیه و آله آیا سرور شهیدانی است که در


کنار تو به شهادت رسیده اند ؟


پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود : نه ، بلکه سرور و آقای تمام شهیدان از اولین و آخرین است البته


به جز انبیاء و اوصیاء و جعفربن ابیطالب که دو هجرت داشت و صاحب دو بال است که با آن ها به همراه


ملائک در بهشت پرواز می کند و به غیر از حسن و حسین علیهما السلام که سبطهای امتم و سرور


جوانان بهشتند ، سوگند به آنکه جانم در دست اوست ، مهدی این امت که خداوند به سبب او زمین را


همانگونه که پر از غم و جور بوده پر از عدل و داد می کند از ماست .


یا زهرا...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم


رسول خدا صلی الله علیه وآله نظری به فاطمه سلام الله علیها و همسر و فرزندان او کرده و فرمود : ای سلمان خدا را شاهد می گیرم

که من با دشمن آنان دشمن و با دوست آنان دوست هستم و بدانید که آنان در بهشت در کنار من هستند . و رو به علی علیه السلام

کرده و فرمود : ای علی علیه السلام تو بزودی با قریش به گونه ای مواجه خواهی شد که به شدت بر علیه تو متحد شده و بر تو ظلم

خواهند کرد . پس اگر یاوانی نیافتی صبر کن و دست نگهدار و خود را با دشمن خویش به هلاکت نیافکن ، زیرا تو نسبت به من هارون

نسبت به موسی علیه السلام هستی و هارون برای تو الگوی نیکویی است ، آن هنگام که به برادرش موسی گفت :

إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَکَادُواْ یَقْتُلُونَنِی 1


این قوم مرا تضعیف کرده و نزدیک بود که مرا به قتل برسانند .


1=سوره اعراف آیه 150


یا زهرا...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام دیگه واقعا حالم داره بهم میخوره از آدمای جانماز آب کش ، آدمایی که اگر معلوماتی دارن ، اگر ظاهری مذهبی دارن ، اگر دین و

ایمونی دارن معمولا به واسطه پدرو مادر و جو خانواده ای که تو اون بزرگ شدن به این چیزا رسیدن ، حالم داره از آدمایی که تحمل غیر

خودشونو ندارن بهم میخوره ، حالم داره از آدمایی که فقط با همفکرای خودشون میتونن ارتباط برقرار کنن بهم میخوره دیگه از بس به

من پیام خصوصی دادن خسته شدم

میخواستم بگم شماها اگر خانوادتون یا رفقاتون مذهبی نبودن بازهم این تفکرات رو داشتید یا نه ؟

فعلا تا مدتی خداحافظ

یا زهرا...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

بسم رب الشهداء و الصدیقین


دومین روز حضور من در جبهه بود . تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم . پسرکی حدود پانزده


سال همیشه همراه شاهرخ بود مثل فرزندی که همراه با پدر است .


تعجب من از رفتار آن ها وقتی بیشر شد که گفتند : این پسر ، رضا فرزند شاهرخ است !!! اما من که


برادرش بودم خبر نداشتم .


عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته . رفتم و در کنارش تنها نشستم . بی مقدمه و با


تعجب گفتم : این آقا رضا پسر شماست ؟!


خندید و گفت : نه ، مادرش اون رو به من سپرده . گفت مثل پسر خودت مواظب رضا باش .


گفتم مادرش دیگه کیه ؟!


گفت : مهین ، همون خانمی که تو کاباره بود . آخری باری که براش خرجی بردم گفت : رضا خیلی دوست


داره بره جبهه . من هم آوردمش اینجا .!


ماجرای مهین را می دانستم . برای همین دیگر حرفی نزدم .


چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند . صحبت از گذشته و قبل از انقلاب . شاهرخ خیلی تو فکر رفته


بود بعد هم با آرامی گفت : مهربونی اوستا کریم رو میبینید !


من یه زمانی آخر شب با رفقا می رفتم میدون شوش . جلوی کامیون ها را می گرفتیم . اون ها رو تهدید


می کردیم .


ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم . بعد می رفتیم با اون پول ها زهر ماری می خریدیم و  می


خوردیم .


زندگی ما تو لجن بود . اما خدا دست ما رو گرفت . امام خمینی رو فرستاد تا مارو آدم کنه . البته بعدا


هرچی پول درآوردم به جای اون پول ها صدقه دادم . بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد . شاهرخ


گفت : گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول ، توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند !فکر می


کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم !


همه ساکت بودند و به حرف های شاهرخ گوش میکردند . بعد باهم حرکت کردیم و رفتیم برای نماز


جماعت . شاهرخ به یکی از بچه ها گفت : برو نگهبان سنگر خواهر ها رو عوض کن .


با تعجب پرسیدم : مگه شما رزمنده زن هم دارید ؟! گفت : آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که


با ما به آبادان آمدند . برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آن ها نگهبان گذاشتیم .


کمی جلوتر یک مخزن بزرگ آب بود . بچه ها می گفتند : شاهرخ هر دو روز یکبار اینجا می آید و با لباس زیر


آب می رود و غسل شهادت می کند .


((علیرضا کیانپور ، برادر شاهرخ))


یا زهرا...

ما باید پرچم اسلام را در انتهای افق بر زمین بکوبیم




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

بسم رب الشهداء و الصدیقین


دهم آبان بود . جنازه های عراقی را جمع کردیم و در محلی دفن نمودیم . شاهرخ به همراه نیروهایش


مشغول پاکسازی جنوب ذوالفقاری بود . شهدای خودمان را هم فرستادیم عقب .


به همراه سید مجتبی به کارها رسیدگی می کردیم .یکدفعه چند خودرو نظامی مقابل ما ایستاد .


یکی از فرماندهان نظامی وابسته به بنی صدر پیاده شد . کمی به اطراف نگاه کرد . در کنار یک خودرو


سوخته عراقی قرار گرفت .خبرنگار و فیلمبردار تلوزیون نیز پیاده شدند و در مقابلش ایستادند .


ان فرمانده شروع به صحبت کرد و گفت : نیروهای تحت امر رییس جمهور بنی صدر طی یک عملیات


گسترده سیصد تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند !!!


با تعجب به سید گفتم : این چی داره می گه ؟! سید که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حین


مصاحبه گفت : مرد حسابی ، معلوم هست چی می گی ، شما که به ما گفتید هرجور می تونید فرار


کنید . بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشمن وایسادن ، اصلا شما از کجا می گی سیصدتا عراقی


کشته شدند ؟جنازه هاشون کو ؟!


دوربین خبرنگار به سمت سید رفته بود ، سید دوباره ادامه داد : شما که گفتید به دستور بنی صدر یه


فشنگ به ما نمی دید ، حالا اومدین کارو به اسم خودتون تموم کنید. فرمانده ساکت شده بود و هیچ


حرفی نمی زد .


خبرنگار پرسید : راستی جنازه های عراقی کجاست ؟! سید گفت : از ایشون بپرسید . فرمانده حرفی


برای گفتن نداشت . سید کمی به عقب رفت و خاک ها را کنار زد . جنازه یک عراقی نمایان شد .


بعد خیلی آرام گفت : زیر این خاک سیصدتا جنازه از نیروهای دشمن دفن شده . بعد هم به سمت بچه ها


برگشت . در حالی که هنوز دوربین خبرنگار به دنبالش بود .


ظهر همان روز خودم را به نیروهای شاهرخ رساندم . همگی با هم مسیر جاده را ادامه دادیم تا به


روستاهای جنوبی رسیدیم . در گوشه ای در میان خانه های مخروبه مشغول استراحت شدیم . از نهار هم


خبری نبود .


شاهرخ گفت : خیلی گشنمون شده چیکار کنیم ؟! چندتا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا


بودند . یکی از آنها برگشت و با خنده گفت : بچه ها بیایید اینجا ، اینو ببینید . ترکش خورده تو پاش !!!


شاهرخ داد زد : این که خنده نداره ، زود باشین کمکش کنید !


همه دویدیم پشت مسجد روستا ، توقع دیدن هر مجروحی را داشتیم غیر از این . همه می خندیدند . ما


هم که رسیدیم خندیدیم .


ترکش خمپاره به پای یک گوساله اصابت کرده بود . شاهرخ خندید و گفت : این هم نهار امروز ما ، اینو دیگه


خدا رسونده !!!


سریع چاقو را برداشت و حیوان را خواباند سمت قبله ، من و یکی از بچه ها به مسجد روستا رفتیم . یک


قابلمه بزرگ پیدا کردیم . کمی هم نمک و...از آنجا برداشتیم . بچه های دیگر هم هیزم آوردند . از داخل


یکی از خانه ها هم مقدار زیادی نان خشک پیدا کردیم .


ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد . بچه ها پیازهم پیدا کرده بودند . هنوز غذایی به آن خوشمزگی


نخورده ام .


بعد از غذا تصمیم گرفتیم که شب را در همان روستا بمانیم . چند تا از بچه ها به شاهرخ گفتند : تو یکی از


این خانه ها تلوزین هست می تونیم استفاده کنیم ؟


شاهرخ گفت : باشه ، ولی اینجا که برق نداره . یکی از بچه ها گفت : تو مسجد روستا موتور برق هست ،


بنزین هم داره .


ساعتی بعد بچه ها در حیاط مسجد دور هم نشسته بودیم و مشغول تماشای تلوزیون بودیم . آن شب


فیلم کمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند . چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند . هر ساعت هم


نگهبان ها عوض می شدند .


صبح فردا بچه ها یک لانه مرغ را در کنار یکی از خانه ها پیدا کردند . در داخل لانه 24 عدد تخم مرغ وجود


داشت .


شاهرخ گفت : معلوم میشه اهالی اینچا 24 روزه که رفتند ! بعد هم با همان تخم مرغ ها صبحانه را آماده


کردیم ! ورغ را هم برداشتیم و با بچه ها برگشتیم ! خیلی خوش گذشت . در کل دوران جنگ چنین شب و


روزی برای من تکرار نشد !


((قاصم صادقی ، از نیروهای گروه فداییان))


یا زهرا...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

بسم رب الحسین علیه السلام


از جنبه های فجیع بودن ، یک جنبه است که از همه بالاتر بود و آن را کمتر مورد توجه قرار می دهند و آن


این موضوع است که ((یتقرّبون الی الله بدمه )) و به حادثه شهادت سیدالشهدا علیه السلام رنگ دینی


دادند . فرق است بین اینکه گرگی بره ای را بخورد و بین اینکه بخورد و عنوان ((قربة الی الله)) و مصالح


ملی و خیانت و قیام بر ضد مصالح عمومی هم به آن بدهند . به نظر می رسد که این جهت از همه بالاتر


بود . بزرگ ترین جنایت ها آنهاست که به نام اخلاق و روحانیت و صلح می شود .


یا زهرا...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

بسم رب الشهداء و الصدیقین

با سختی زیاد رسیدیم به ماهشهر . از آنجا با قایق به سمت آبادان حرکت کردیم . بالاخره پس از بیست و


چهار ساعت رسیدیم به مقصد . سراغ هتل کاروانسرا را گرفتیم .

دیدن چهره شاهرخ خستگی سفر را برطرف کرد . دوستانش باور نمی کردند که من برادرش باشم . هیکل


من کوچک و قد من کوتاه بود . برخلاف او .

عصر همان روز به همراه چند رزمنده به روستای سیدان و خطوط نبرد رفتیم . در حال عبور از کنار جاده


بودیم .

یکدفعه شلیک خمپاره های پنج تایی ، معروف به خمسه خمسه آغاز شد . شاهرخ که مرا امانت مادر می


دانست سریع فریاد زد : بخوابید روی زمین ؛ بعد هم خودش را انداخت روی من !

نیت او خیر بود . اما دیگر نمی توانستم نفس بکشم . هر لحظه مرگ را احساس می کردم .

کم مانده بود استخوان هایم خرد شود . با تلاش بسیار خودم را نجات دادم . گفتم : چکار می کنی ؟ من


داشتم زیر هیکل تو خفه می شدم !

شاهرخ با تعجب نگاهم کرد . بعد آهسته گفت : ببخشید ، من می خواستم ترکش به تو نخوره . گفتم :


آخه داداش تو نمی گی این هیکل رو ...

دلم براش سوخت . دیگه چیزی نگفتم . کمی جلوتر مزارع کشاورزی بود که رها شده بود .

شاهرخ شروع کرد به چیدن گوجه فرنگی . بعد هم با میله ای که زیر اسلحه کلاش قرار داشت گوجه ها را


به سیخ کشید و روی آتش گرفت . نان و گوجه پخته شام ما شد .

خیلی خوشمزه بود . می گفت : چشمانتان را ببندید ، فکر کنید دارید کباب می خورید !

وارد خط اول نبرد شدیم . صدای سربازان عراقی را از فاصله پانصد متری می شنیدیم . نیروهای رزمنده


خیلی راحت و آسوده بودند . اما من خیلی می ترسیدم . روز اولی بود که به جبهه آمده بودم .

شاهرخ به سنگرهای دیگر رفت . نیمه شب بود که برگشت . با ده کمپوت !با همان حالت همیشگی


گفت : بیایید بزنید تو رگ ! بچه ها می گفتند اینها را از سنگر عراقی ها آورده !

صبح زود بود که درگیری شروع شد . صدای تیراندازی زیاد بود . شلیک توپ و خمپاره هم آغاز شد . یکی از


بچه ها توپ 106را آورد . در پشت سنگر مستقر شد .

با شلیک اولین گلوله یکی از تانک های دشمن هدف قرار گرفت . شاهرخ که خیلی خوشحال بود ، داد زد :


دمت گرم . مادرش رو !!!

تا نگاهش به من افتاد ة حرفش را قطع کرد . اعضاء گروه مثل خودش بودند . اما بی ادبی بود جلوی برادر


کوچک تر .

سریع جمله اش را عوض کرد . بارک الله ، مادرش رو شوهر دادی !

یک موشک از بالای سرم رد شد . و به سنگر عقبی اصابت کرد . از یکی از بچه ها پرسیدم : این چی بود ؟!


جواب داد موشک تاو .

بعد ادامه داد : دیروز شاهرخ اینجا بود ، عراقی ها هم مرتب موشک تاو شلیک می کردند .

شاهرخ هم یک بیل دستش گرفته بود . وقتی موشک شلیک می شد بیل رو پرت می کرد و سیم کنترل


موشک را منحرف می کرد .

این کار خیلی دل و جرأت می خواد . سرعت عمل بالای او باعث شد دوتا از موشک ها کاملا منحرف بشه و


به هدف اصابت نکنه .

((علیرضا کیانپور ، برادر شاهرخ))

یا زهرا...

ما باید پرچم اسلام را در انتهای افق بر زمین بکوبیم...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم


رسول خدا صلی الله علیه وآله به فاطمه سلام الله علیها فرمود : همانا علی بن ابی طالب علیه السلام


هشت دندان تیز و بران و مناقبی دارد که احدی از آن ها برخوردار نیست  : یکی ایمان او به خدا و رسول


خدا صلی الله علیه وآله قبل از همه مردم است که هیچکدام از امتم در این مورد از او پیش نیافتاده اند و


یکی علم به کتاب خدا و سنت من که هیچیک از افراد امتم از تمام علم من آگاه نیست مگر همسر تو ،


چراکه خداوند به من علمی آموخت که کسی غیر از من آن را نمی داند و هر علمی که به فرشتگان و


پیامبران دیگرش آموخت ممن نیز آن را می دانم و خداوند به من امر فرمود که همه آن را به علی علیه


السلام بیاموزم و من چنین کردم ، پس کسی غیر از او تمام علم و فهم مرا به طور کامل نمی داند ، دیگر


اینکه تو ای دخترم همسر او هستی و اینکه دو پسرش حسن و حسین علیهما السلام نوه های من


هستند و سبط های امتم می باشند و دیگر اینکه او امر به معروف و نهی از منکر می کند و خداوند به او


حکمت و قدرت تشخیص حق از باطل داده است .

یا زهرا...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()


بسم رب الشهداءو الصدیقین

سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود . بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده
بودند ، جذب سید می شدند . سید هم از میان آن ها رزمندگانی شجاه تربیت می کرد .

پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند . هر دو ، قبل از انقلاب مشروب فروشی داشتند .رزهای اول

هیچکس آن ها را قبول نداشت . آن ها هم هر کاری می خواستند می کردند . سید آن ها را به شاهرخ

معرفی کرد . بعد از مدتی آن ها به رزمندگان شجاعی تبدیل شدند . الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که

آن ها اهل نماز و ...شوند .

در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود . می گفتند گنده لات اینجا بوده . تمام بدنش جای

چاقو و شکستگی بود . هر جا می رفت ، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود

می خواست با عراقی ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل

شاهرخ داد .

شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می کرد . ابتدا کمی به چهره مجید نگاه کرد بعد با

همان زبان عامیانه گفت : ببینم ، می گن یروزی گنده لات آبادان بودی . می گن خیلی هم جیگر داری ،

درسته ؟!

بعد مکثی کرد و گفت : اما امشب معلوم میشه ، باهم می ریم جلو ببینیم چیکاره ای !

شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم . به سنگر های عراقی ها نزدیک شدیم . شاهرخ مجید را صدا

کرد و گفت : می ری تو سنگراشون ، یه افسر عراقی رو می کشی و اسلحه اش رو میاری . اگه دیدم دل

و جرأت داری میارمت تو گروه خودم .

مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد . به شاهرخ

گفتم : این پسر دفعه اولش بود . نباید می فرستادیش جلو . هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب
احساس کردم کسی به سمت ما می آید . اسلحه ام را برداشتم . یکدفعه مجید داد زد : نزن منم مجید !

پرید داخل سنگر و گفت : بفرمایید این هم یه اسلحه ، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخر گفت : بچه

، اینو از کجا دزدیدی ؟!

مجید یکدفعه دستش رو برد داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو . در تاریکی شب سرم را جلو
آوردم . یکدفه داد زدم وای !!!

با دست جلو دهانم را گرفتم ، سر بریده یک عراقی در دستان مجبد بود . شاهرخ که خیلی عادی به مجید

نگاه می کرد گفت : سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی ؟!

مجید که عصبانی شده بود گفت : به خدا سرباز نبود ، بیا این هم درجه هاش ، از رو دوشش کندم . بعد

هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد .

شاهرخ سری به علامت تایید تکان داد و گفت : حالا شد ، تو دیگه نیروی ما هستی .

مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد . مصطفی ریش ، حسین کره ای ، علی تریاکی

و ...
هر کدامشان ماجراهایی داشتند ، اما جالب بود که همه این نیروها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و

روی حرف او حرفی نمی زدند .

مثلا علی تریاکی اصالتا همدانی بود . قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود .

با توافق سید یکی از اتاق های هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد . شاهرخ هم اسمش را

گذاشت ؛ علی دکتر !!!

علی بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد . علی در عملیات کربلای پنج

به شهادت رسید .

شخص دیگری بود که برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشهر شده بود . او بعد از مدتی با سید آشنا
می شود و چون مکانی برای تأمین غذا نداشت به سراغ سید می آید .

رفاقت او با سید به جایی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت .

در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند ، از بچه های لات تهران و آبادان و...تا افراد تحصیل

کرده ای مثل اصغر شعله ور که فارغ التحصیل از آمریکا بود.

از افراد بی نمازی که در همان گروه نماز خوان شدند تا افراد نماز شب خوان .اکثر نیروهایی هم که جذب

گروه فداییان اسلام می شدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند .

وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نماز جماعت می رفت همه بچه ها به دنبالش بودند . آن ایام سید مجتبی

امام جماعت ما بود . دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما می خواند و حال معنوی خوبی داشت .

در شرایطی که کسی به معنویت نیروها اهمیت نمیداد ، سید به دنبال این فعالیت ها بود و خوب نتیجه

می گرفت .



((جمعی از دوستان شهید))

یا زهرا...

ما باید پرچم اسلام را در انتهای افق بر زمین بکوبیم...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()


بسم الله الرحمن الرحیم


سلیم می گوید : شنیدم که سلمان فارسی می گفت : من در زمان بیماری رسول خدا صلی الله علیه و


آله که به واسطه آن از


دنیا رفت در کنار آن حضرت نشسته بودم که فاطمه سلام الله علیه وارد شد و همین که ضعف و بیماری


رسول خدا صلی الله علیه و


آله را دید چنان بغض گلویش را گرفت که اشک بر گونه هایش جاری شد .

رسول خدا صلی الله علیه وآله به او فرمود : دخترم ، چرا گریه می کنی ؟

فاطمه سلام الله علیه عرض کرد : ای رسول خدا صلی الله علیه وآله می ترسم بعد از تو حقوق من و


فرزندانم را ضایع کنند .

رسول خدا صلی الله علیه وآله در حالی که چشمان مبارکش پر از اشک شده بود فرمود : ای فاطمه سلام


الله علیه آیا نمی دانی


که خداوند متعال به جای دنیا آخرت را برای ما اهل بیت ، برگزیده است ؟ و فناء و نابودی (دنیوی) را در مورد


تمام مخلوقاتش امری


لازم و حتمی قرار داده ؟‍


یا زهرا...





تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
<< مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By Slide Skin:.