حقانیت شیعه

اجتماعی

زمستان 89 - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی

حدیث سد الابواب
(بستن درها)


در منابع حدیثی و تاریخی آمده است که منازل
تعدادی از اصحاب رسول خدا(ص) به جهت مجاورت به مسجد النبی(ص) به داخل آن مسجد شریف
درهایی داشت. رسول خدا(ص) یک روز طبق دستور الهی بسته شدن همة درها ـ به جز در خود
و در علی‌بن ابیطالب(ع) ـ را به اطلاع اصحاب خود رساند و غیر از آن دو در، همه
درها بسته شد و صاحبان آن خانه‌ها دیگر از طریق مسجد به خانه‌های خود ورود و خروج
نداشتند.


در همین زمینه شیخ سلیمان قندوزی حنفی (م1294ق)
در کتاب خود به نقل از موفق‌بن احمد خوارزمی و او نیز از جابر‌بن عبدالله نقل می‌کند
که رسول خدا(ص) [در جریان همین مسئله] خطاب به امام علی(ع) فرمود: «یا علی! انه
یحل لک فی المسجد ما یحل لی، و انک منی بمنزلة هارون من موسی الا انه لا نبی
بعدی؛[30] یا علی!


الشیخ سلیمان القندوزی الحنفی، م294ق، ینابیع
المودة، ج1، باب6، ص60 و ج1، باب17، ص101 و نیز ن.ک به: ابن‌عساکر الشافعی، تاریخ
دمشق، تصحیح و تعلیق اعلاء ‌الدین الاعلمی، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، بیروت، چاپ
اول، 1997، ج1، ص329 ـ
330


 


روز نامگذاری
امام حسن و امام حسین(ع)


شیخ سلیمان قندوزی حنفی و دیگر دانشمندان اهل‌سنت
در کتب خود از اسماء نقل می‌کنند؛ هنگامی که فاطمه(س) امام حسن(ع) و سپس [پس از شش
ماه] امام حسین(ع) را به دنیا آورد، رسول خدا(ص) در گوش راست آنها اذان و در گوش
چپ آنها اقامه گفت و سپس فرمود: «جاءنی جبرائیل فقال:‌ یا محمد ان ربک یقرئک
السلام و یقول لک: ان علیاً منک بمنزلة هارون من موسی... ؛[31] جبرائیل پیش من آمد
و گفت: یا محمد! همانا پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: همانا مثل علی
نسبت به تو مثل هارون نسبت به موسی است... .
»


طبق این روایت، آن حضرت6 بر اساس دستور الهی،
امام حسن را «حسن» [شبر] و اسم امام حسین را «حسین» [شبیر]، نام دو فرزند هارون
نهاد


ینابیع المودة، ج2، باب56، ص261. (شیخ قندوزی در
پایان این روایت می‌گوید: این روایت را امام علی‌بن موسی‌الرضا(ع) نقل کرده است


 


حدیث خطاب شده
به ام‌المؤمنین ام‌سلمه


موفق‌بن احمد الخوارزمی الحنفی (م568ق) و دیگر
علمای اهل‌سنت در کتب خود نقل کرده‌اند که عبدالله‌بن عباس گفت: رسول خدا(ص)
فرمود: «هذا علی‌بن ابی‌طالب لحمه لحمی و دمه دمی و هو منی بمنزلة هارون من موسی
غیر انه لا نبی بعدی. یا ام سلمة! اشهدی و اسمعی هذا علی امیرالمؤمنین و سید
المسلمین؛[32] گوشت این علی‌بن ابی‌طالب گوشت من و خون او خون من است و مثل او
نسبت به من مثل هارون نسبت به موسی است، جز اینکه پس از من پیامبری نیست. ای ام‌سلمه!
شاهد باش و بشنو که این علی رهبر مؤمنان و سرور مسلمانان است


الموفق‌بن احمد‌بن محمد المکی الخوارزمی
(م568ق)، المناقب، مؤسسة النشر الاسلامی، قم، چاپ چهارم، 1421ق، ص142، حدیث163؛
ینابیع المودة، ج1، باب7، ص65؛ الهیثمی، مجمع الزوائد، ج9، ص111؛ الگنجی الشافعی،
کفایة الطالب، ص168. (لازم به ذکر است که شیخ قندوزی این روایت را از زوائد المسند
آورده است


 


 


بیان حدیث منزلت
در حال اتکا به حضرت علی(ع) و دست زدن به شانه آن حضرت


علاء‌الدین علی المتقی ‌بن حسام الدین الهندی
(م975) در کتاب خود از عبدالله‌بن عباس نقل می‌کند که عمر‌بن خطاب گفت: «کنت انا و
ابوبکر و ابو عبیدة ابن الجراح و نفر من اصحاب رسول الله6 و النبی(ص) متکی علی علی‌بن
ابی‌طالب ، حتی ضرب بیده علی منکبه ثم قال: انت یا علی! اول المؤمنین ایماناً و
اولهم اسلاماً! ثم قال: انت منی بمنزلة هارون من موسی و کذب علی من زعم انه یحبنی
و یبغضک؛[33] من و ابوبکر و ابوعبیدة‌بن جراح و تعدادی از اصحاب پیامبر خدا(ص) [با
هم بودیم] و رسول خدا(ص) به علی‌بن ابی‌طالب تکیه نموده بود که با دست خود بر شانه
او زد و سپس گفت: یا علی! تو از جهت ایمان و اسلام اولین مؤمنان هستی. سپس گفت:
مثل تو نسبت به من مثل هارون نسبت به موسی است و کسی که گمان می‌کند مرا دوست
دارد، اما تو را دشمن می‌دارد، به من دروغ بسته است


کنز العمال، ج13، ص122ـ123، حدیث36392؛ المناقب،
ص54ـ55، حدیث19 (با کمی تفاوت)؛ تاریخ دمشق، ج1، ص321، حدیث401. (قابل ذکر است که
طبق تصریح جناب هندی، این روایت را حاکم در کتاب الکنی، شیرازی در کتاب الالقاب و
نیز ابن النجار آورده‌اند


 


 


بیان حدیث منزلت
در روز برادری


چنان که قبلاً اشاره شد، رسول خدا(ص) در بین
مسلمانان عقد اخوت بست و آنها را برای یکدیگر برادر دینی و شرعی نمود.


موفق‌بن احمد الخوارزمی الحنفی (م568ق) و ابن
صباغ المالکی (م855ق) در کتب خود نقل کرده‌اند که رسول خدا(ص) در بین مهاجرین و
انصار عقد اخوت خواند، ولی علی‌بن ابیطالب(ع) را تنها گذاشت و او را با کسی برادر
ننمود. امام علی(ع) نیز از این موضوع سخت ناراحت شد و غمگین گشت و رسول خدا(ص) او
را دلداری داده و چنین فرمود: «اما ترضی ان تکون منی بمنزلة هارون من موسی الا انه
لا نبی بعدی [لیس بعدی نبی].» [34]


و نیز طبق روایت موفق‌بن احمد الخوارزمی و علاء‌الدین
علی المتقی‌بن حسام الدین الهندی (م975ق) از زید‌بن ابی‌أوفی، رسول خدا(ص) در مسجد
خود بین مسلمانان عقد اخوت را اجرا نمود و علی‌بن ابیطالب(ع) تنها ماند و او را با
کسی برادر ننمود. وقتی امام علی(ع) از این موضوع به رسول خدا(ص) شکایت کرد، آن
حضرت6 فرمود: «و الذی بعثنی بالحق ما اخرتک الا لنفسی و انت منی بمنزلة هارون من
موسی غیر انه لانبی بعدی...؛[35] قسم به خدایی که مرا به حق به پیامبری برگزید، من
تو را فقط برای خود نگاه داشتم و مثل تو نسبت به من، مثل هارون نسبت به من مثل
هارون نسبت به موسی است، جز اینکه پس از من پیامبری نیست.
»


همچنین موفق‌بن احمد الخوارزمی (م568ق) از محدوج‌بن
زید الالهانی نقل می‌کند که رسول خدا(ص) بین مسلمانان عقد اخوت را خواند و سپس
فرمود: «یا علی انت اخی و انت منی بمنزلة هارون من موسی غیر انه لا نبی بعدی.»[


 


المناقب، ص39، حدیث7؛ الفصول المهمة، فصل1،
ص38ـ39. گفتنی است که جمله داخل پرانتز (لیس بعدی نبی) مربوط به نقل خوارزمی است.
لازم به ذکر است که ابن‌صباغ این روایت را از کتاب مناقب ضیاء‌الدین خوارزمی نقل
نموده است.


35. المناقب، ص152،
حدیث178؛ کنزالعمال، ج13، ص105ـ106، حدیث364345؛ ینابیع المودة، ج1، باب7، ص67 (با
کمی تفاوت). لازم به ذکر است که شیخ قندوزی این روایت را از مسند احمدبن حنبل نقل
و جناب هندی آن را از مسند زیدبن ابی اوفی روایت نموده است


36. المناقب، ص140، حدیث159.


 


 


بیان حدیث منزلت
در روز فتح خیبر


موفق‌بن احمد الخوارزمی (م568ق) در کتاب خود
روایت می‌کند هنگامی که علی‌بن ابیطالب(ع) جهت فتح خیبر حضور رسول خدا(ص) رسید،
رسول خدا(ص) به او فرمود: اگر سخن نصاری درباره عیسی در مورد تو گفته نمی‌شد، در
شأن تو سخنی را می‌گفتم که مردم از خاک زیر پای تو بر می‌گرفتند و از آن استشفا می‌کردند...
سپس فرمود: «ولکن حسبک ان تکون منی و انا منک ترثنی و أرثک و انت منی بمنزلة هارون
من موسی الا انه لانبی بعدی... ؛[37] لیکن درباره تو همین بس که تو از من هستی و
من از تو هستم. تو از من ارث می‌بری و من از تو ارث می‌برم، و مثل تو نسبت به من
مثل هارون نسبت به موسی است، جز اینکه پس از من هیچ پیامبری نیست


37. همان، ص158، حدیث188؛ مجمع
الزوائد ج9، ص131؛ کفایة الطالب، ص264.


 


 


بیان حدیث منزلت
در جمع اصحابی که در مسجد خوابیده بودند


موفق‌بن احمد الخوارزمی (م568ق) در کتاب خود از
جابر‌بن عبدالله انصاری نقل می‌کند که ما [جمعی از اصحاب] در مسجد خوابیده بودیم
]و علی‌بن ابی‌طالب نیز همراه ما بود[. در این هنگام رسول خدا(ص) آمد... و فرمود:
«تعال یا علی! انه یحل لک فی المسجد ما یحل لی الا ترضی ان تکون منی بمنزلة هارون
من موسی الا النبوة؛[38] یا علی! برخیز که همانا هر چیزی که انجام آن در مسجد برای
من حلال است، برای تو نیز حلال می‌باشد، آیا خشنود نیستی که مثل تو نسبت به من مثل
هارون نسبت به موسی باشد مگر پیامبری؟
»


گفتنی‌ است که منابع اهل‌سنت درباره بیان حدیث
منزلت در موارد دیگر، چند مورد دیگر (مانند بیان آن در روز جنگ بدر و ...) نیز ذکر
کرده‌اند.[39


38. المناقب، ص109،حدیث116؛
کفایة الطالب، ص284.


39. ن.ک: المراجعات،
الهوامش التحقیقیة، ص276ـ277.




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:49 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

 قال رسول اللّه (صلی الله علیه وآله: (فاطِمَة سِیِّدةُ نِساءِ أَهْلِ الجَنِّة.


فاطمه سرور زنان أهل بهشت
است.            
.    صحیح البخاری ج 3 کتاب
الفضائل باب مناقب فاطِمَة ص 1374/ مستدرک الصحیحین ج 3 باب مناقب فاطِمَة ص 164/
سنن الترمذی ج 3 ص 226/ کنز العمّال ج 13 ص 93/ منتخب کنز العمّال ج 5 ص 97/
الجامع الصغیر ج 2 ص 654 ح 5760/ سیر أعلام النبلاء ج 2 ص
123/ الصواعق المحرقة ص 187 و 191/ خصائص الإمام علیّ للنسائی ص 118/ ینابیع المودّة ج 2 ص 79/ الجوهرة فی نسب
علیّ وآله ص 17/ البدایة والنهایة ج 2 ص 60
.


 


قال رسول اللّه (صلی الله علیه وآله: (فاطِمَة
بَضْعَةُ مِنّی فَمَنْ أَغْضَبَها أَغْضَبَنِی
.


فاطمه پاره تن من است , هر چه او را غضبناک کند مرا غضبناک کرده
است
 .


صحیح
البخاری ج 3 کتاب الفضائل باب مناقب فاطِمَة ص 1374/ خصائص الإمام علیّ للنسائی ص
122
/ الجامع الصغیر ج 2 ص 653 ح
5858/ کنز العمّال ج 3 ص 93 ـ 97/ منتخب بهامش المسند ج 5 ص 96/ مصابیح السنّة ج 4
ص 185/ إسعاف الراغبین ص 188/ ذخائر العقبی ص 37/ ینابیع المودّة ج 2 ص 52 ـ 79
.


   


 قال رسول اللّه (صلی الله علیه وآله: (فاطِمَة إِنّ اللّهَ یَغْضِبُ لِغَضَبَکِ.


ای فاطمه , خدا با غضب تو
غضبناک میشود
 . الصواعق المحرقة ص 175/ مستدرک الحاکم، باب مناقب فاطمة / مناقب الإمام علی لابن المغازلی
ص
351.


 


قرأ رسول الله (صلی الله علیه وآله) هذا الآیة : فی
بیوت أذن الله أن ترفع ویذکر فیها اسمه فقام
إلیه رجل فقال : أی بیوت هذه یا رسول الله ؟ قال : بیوت الأنبیاء , فقام إلیه
أبوبکر فقال : یا رسول الله أهذا البیت منها ؟ -مشیرا إلی بیت علی وفاطمة علیهما
السلام-قال
: نعم , من أفاضلها


رسول خدا (ص) إین آیه را می خواند: (در خانه هائی که خدا إجازه داده
است که بالا روند وذکر او در آنها به بزرگی یاد شود) پس کسی بلند شد وسؤال کرد :
کدام بیوتی هستند اینها یا رسول الله ؟ فرمودند : بیوت أنبیاء , پس ابوبکر بلند شد
وگفت : یا رسول الله این خانه هم ضمن آنان است ؟ -اشاره به خانه حضرت علی وحضرت
فاطمه علیهما السلام کرده بود- پیامبر (ص) فرمودند : بله , از بهترینان آن بیوت
است
.


الدر
المنثور
: 6/203 تفسیر
آیة النور , روح المعانی : 18/174 تفسیر الثعلبی : 7/107 الکشف والتبیان للمسفوی :
72




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:49 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

تنفر پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله از عایشه و حفصه



رسول
اکرم صلی الله علیه و اله با اینکه پیامبر رحمت و مهربانی بودند و اخلاق
حسنه و زیبای ایشان موجب اسلام آوردن بسیاری از کفار شد, ولی همانطور که
خداوند می فرماید:

"محمد (صلی اللَّه علیه و آله و سلم) فرستاده
خداست و یاران و همراهانش بر کافران بسیار قویدل و سخت و با یکدیگر بسیار
مشفق و مهربانند." (فتح/29)

ایشان به کفار و دشمنان خدا و کسانی که
خدا و رسول را اذیت می کنند هیچگونه مهر و محبتی ندارند بلکه آنها را به
دستور خدا لعن و نفرین می کنند:

"قطعاً آنان که خدا و پیامبرش را
می‏آزارند، خدا در دنیا و آخرت لعنتشان می‏کند، و برای آنان عذابی
خوارکننده آماده کرده است‏." (احزاب/57)

عایشه و حفصه نیز طبق
روایات و احادیث فراوانی که در کتب فریقین وجود دارد, از جمله کسانی بودند
که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله از ایشان متنفر بودند.


خشم پیامبر اکرم بر عایشه و حفصه

حفصه
و عایشه علیه رسول خدا و برای آزار او اتفاق کرده بودند. (1) و ایه نازل
شد که "اگر شما [همسران پیامبر] از کار خود توبه کنید [به نفع شماست‏،
زیرا] دلهایتان از حق منحرف گشته‏؛ و اگر بر ضدّ او دست به دست هم دهید،
[کاری از پیش نخواهید برد] زیرا خداوند یاور اوست و همچنین جبرئیل و
مؤمنان صالح‏، و فرشتگان بعد از آنان پشتیبان اویند" (2)

عایشه و حفصه آنقدر رسول خدا را آزار می دادند که تمام آنروز را خشمگین سپری میکرد. (3)

عمربن خطاب به دخترش حفصه گفت: تو میدانی که رسول خدا تو را دوست ندارد. (4)

اینکه بخاری به این مساله اعتراف میکند بیانگر آنست که خبر آزار رساندن آن دو به پیامبر میان مردم شایع و متواتر شده بود.

همچنین
عایشه و حفصه در زمان بیماری رسول خدا صلی الله علیه و اله با او مخالفت
کرده و هر کدام خواستند تا پدر خود را برای امامت نماز جماعت دعوت کنند که
پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله به آن دو فرمودند: شما چون زنان فتنه گر
اطراف یوسف علیه السلام هستید. (5)

و
نیز روزی پیغمبر خد با علی قدم زنان گفتگو می کرد و سخنان پنهانی آن دو
مدتی به طول انجامید. عایشه که بی خبر به دنبالشان افتاده بود. خود را
غفلتاً در میان آن دو انداخت و گفت: چه موضوع مهمی است که شما دو نفر را
تا به این حد به خود مشغول داشته و مدت زمانی وقت گرفته است؟

می گویند رسول خدا صلی الله علیه و اله از این برخورد ناگهانی عایشه در آن روز سخت خشمگین شده است. (6)




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:49 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()


کیستم من،می کنی گه یاد من،گه بسوزانی دل ناشاد من
کیستم من،ساعتی با من خوشی،ساعتی با نفس اهریمن خوشی
کیستم من،که تویی در کوی من،گاه خنجر می کشی بر روی من
کیستم من،گاه با دوستی،گاه بنمایی با اعدا دوستی
کیستم من،قدر من نشناختی،آمدی اندر حریمم تاختی
کیستم من،مخفی و پیدا منم،مصطفی و حیدر زهرا منم
کیستم من،یاسمین گلشن عترت منم،ساقی میخانه ی غربت منم
کیستم من ای به حقم ناسپاس،با توام ای همیشه ناشناس
کیستم من، بارها در غصه ام انداختی،بارها دیدی مرا نشناختی
کیستم من،بارهادیدم ترا کردم سلام،تو جواب من ندادی یک کلام
کیستم من،بارها دیدم که در هر انجمن،مست اغیاری و غافل تو ز من
کیستم من،بارها دیدم گنه کاری تو،گریه کردم بر تبه کاری تو
کیستم من،بارها جایت خجل گردیده ام،شرمسار و منفعل گردیده ام
کیستم من،بار ها با هر گناه و هر بدی،آمدی بر روی من سیلی زدی
کیستم من،بس کنم دیگر این گفت و شنود،عقده بود و در گلویم مانده بود
هرچه بود ایام آن دوران گذشت،هر چه کردی هر چه بودی آن گذشت
حالیا از نو عمل آغاز کن،باب عشق دیگری را باز کن
عشق یک سوی یقین باطل بود،این دل ما هم به تو مایل بود
ما به تو عشق و محبت داده ایم،ما به تو شوق شهادت داده ایم
ما به تو هجران و وصل آموختیم،ما قبای عشق بهرت دوختیم
ما به قلبت مهر را انداختیم،در دلت شور و صفا انداختیم
ما تو را اول صدایت کرده ایم،ما برای خود جدایت کرده ایم
ما به نام خویش در بستت زدیم،داغ عشق خویش بر دستت زدیم
ما تو را این سو آن سو می بریم،ما تورا با هر بدی هم می خریم
ما به تو آخر سعادت می دهیم،بهر تو جام شهادت می دهیم
ای عزیزم ما که هر کاری برایت می کنیم،در قیامت کی رهایت می کنیم؟؟؟

گروه مهدویت بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ساوه




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:45 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

  یکی از سفسطه های معروف سکولارها این است که میگویند: «ما به جای گرایش به ادیان، به خرد گرایش داریم.»

  این سفسطه بیشتر یک شعار است و سکولارها نیز سعی میکنند، مثل دیگران، برای توجیه مقاصد خود، از شعار استفاده کنند. موضوع این است که سکولارها در کل نمیخواهند به دین عمل کنند و گروهی از آنها، دوست ندارند به دین و خدا باوری داشته باشند، پس تنها راه برای ساکت کردن وجدانشان و همچنین تنها راه برای نشر اندیشه هایشان این است که بگویند پیرو عقل و خرد هستند و وجود خدا یا دین یا احکام دین را متضاد با عقل و خرد بخوانند. چنانکه در ادامه عرض خواهم کرد، «خرد و عقل» تنها یک بهانه در دست این افراد است.

  منشأ این سفسطه ایجاد خلط بین مسائلی که عقل نمیپذیرد و مسائلی که عقل قادر به درک آنها نیست، میباشد. برخی مسائل هستند که با عقل سلیم در تضاد هستند و هیچ عاقلی نمیتواند آنها را بپذیرد مثلاً باور به اینکه «بیش از یک خدا وجود دارد»، به طور کامل با عقل در تضاد است و عقل آنرا با دلایل مختلف رد میکند و چیزی بیش از ده برهان بر ردّ این باور وجود دارد. ولی در عین حال مسائلی هم هستند که عقل قادر به درک آنها نیست و عقل نمیتواند آنها را درک کند. برای مثال ذات خدا برای انسان قابل درک نیست، علّت آن هم این است که خدا نامحدود است و ذهن ما محدود، پس هرگز نمیتوانیم حقیقت ذات خدا را در ذهن خویش بگنجانیم.
  سکولارها، بین این دو گروه از مسائل ایجاد خلط میکنند و سعی میکنند مسائلی را که عقل قادر به درک آنها نیست، را با چیزهایی که عقل با آنها تضاد دارد، یکی فرض کنند. به همین خاطر هم هست که آنها بسیاری از باورهای مذهبی را خرافات میدانند و برای مثال وجود جن را از خرافات موجود در اسلام میدانند ولی آنها هیچ دلیلی برای اینکه «جن نمیتواند وجود داشته باشد» ندارند و تنها بر اساس اینکه عقل خودشان نمیتواند وجود چنین موجوداتی را درک کند، وجود آنرا انکار میکنند!! این روش استدلال کردن کاملاً غیرعقلانی و بلکه ضدعقل است، زیرا اینکه ما نمیتوانیم وجود چیزی را با عقل خود ثابت کنیم به معنای این نیست که آن چیز وجود ندارد و تا زمانی که ما دلیلی برای عدم وجود آن چیز در دست نداریم، نمیتوانیم بگوییم آن چیز وجود ندارد. تنها سخنی که در این مورد میتوانیم بگوییم این است که بگوییم: «نمیدانیم آن چیز وجود دارد یا خیر.» برای اینکه ایراد این نوع اندیشه ها مشخص شود من یک مثال برای شما میزنم: بشر در هزار سال پیش از وجود موجودات میکروسکوپی اطلاع نداشت. اگر بشر آنروز بخاطر اینکه نمیتوانست وجود این موجودات را برای خودش ثابت کند، به کل وجود موجودات بسیار ریز که قابل رؤیت با چشم نیستند را انکار میکرد، آیا کاری خردمندانه کرده بود؟ البته که پاسخ این پرسش منفی است. او نمیتوانست وقتی دلیلی برای عدم وجود این موجودات ندارد، ادعا کند که چنین موجوداتی وجود ندارند و حداکثر میتوانست بگوید دلیلی برای پذیرفتن وجود چنین موجوداتی نداریم. حال اگر افراد سکولار نمیتوانند وجود جن را برای خودشان ثابت کنند، آیا دلیل میشود که بگویند باور به وجود جن یک خرافه است؟ البته که نه.
  البته حتماً خواهید گفت که هر چند نپذیرفتن وجود موجوداتی که عقل قادر به درک آنها نیست، غیرمنطقی است، ولی در مقابل پذیرفتن وجود چنین موجوداتی هم غیرمنطقی است. در پاسخ به این انتقاد عرض میکنم که اگر ما صرفاً بخاطر اینکه دلیلی بر عدم وجود این موجودات نداریم، وجودشان را میپذیرفتیم، آنگاه این کار غیرمنطقی بود، ولی ما این کار را نمیکنیم. پذیرفتن وجود موجوداتی مثل جن، بر اساس استنتاج است. ما ابتدا با براهین عقلی وجود خدا را ثابت میکنیم، هر چند درک ذات خدا برای انسان ممکن نیست ولی درک وجود داشتن یا نداشتن خدا برای انسان ممکن است؛ سپس بر اساس اینکه خدایی وجود دارد لزوم بعثت انبیاء و لزوم وجود زندگی پس از مرگ را نیز با دلایل عقلی ثابت میکنیم. سپس بر مبنای براهین دیگری اینکه چه کسانی پیامبر خدا هستند و چه کتابهایی حاوی کلام خدا هستند را نیز ثابت میکنیم. حال اگر در کلام خدا که از طریق قرآن به ما رسیده است، به وجود جن اشاره بشود، آیا غیرمنطقی است که ما وجود جن را بپذیریم؟ دانش خداوند بینهایت است و دانش ما محدود و بسیارند چیزهایی که او میداند و ما نمیدانیم، وقتی که برای ما ثابت شده است که قرآن کلام خداست و هیچ دلیلی هم بر نبودن موجودی به نام جن نداریم، پس میتوانیم خیلی راحت وجود آنرا بپذیریم، زیرا میدانیم خداوند همه چیز را میداند و بسیارند چیزهایی که او میداند و ما نمیدانیم و بر اساس اینکه او کمال مطلق است و هرگز دروغ نمیگوید، پس وقتی به وجود جن در قرآن اشاره میکند، باید وجود جن را نیز پذیرفت. پس باورهای دینی ما ابداً غیرمنطقی نیستند و با خرد و اندیشه در تضاد نمیباشند.

  حال که این مطلب مهم روشن شد، میتوانیم راحتتر به بررسی این سفسطه از سوی سکولارها و افراد بیدین و بیخدا بپردازیم:

  اولین ایراد این سفسطه این است که به صورت پیشفرض دین را حاوی خرافات و سکولاریسم و بیدینی و بیخدایی را جدای از خرافات میدانند، که پیشفرضی باطل و ناصحیح است. در مورد دین خدا، باید گوشزد بکنم که اساساً همه چیز اسلام بر مبنای عقل سلیم است و هر چیزی را ما با عقل سلیم میپذیریم و چنانکه قرآن به ما امر میفرماید "لا تقف ما لیس لک به علم"(از چیزی که به آن آگاهی نداری، پیروی نکن) هیچ چیزی را بدون دلایل و براهین عقلی قبول نمیکنیم. چنانکه در بالا توضیح دادم حتی چیزهایی را که عقل ما قادر به درک آنها نیست را نیز بر مبنای استنتاجات عقلی میپذیریم و هیچ جایی برای پیروی کورکورانه، در اسلام وجود ندارد. حتی در بحث مرجعیت نیز افراد آگاه به خوبی میدانند که پیروی از مرجع به معنای پیروی کورکورانه نیست، بلکه رجوع به متخصص است، همانطور که اگر ما برای پاسخ به یک مسئله در زمین? ریاضی، اگر خودمان دانش کافی نداشته باشیم، به یک ریاضیدان مراجعه میکنیم، برای پاسخ به یک مسئله در زمین? فقه و احکام هم اگر خودمان دانش کافی نداشته باشیم، به یک فقیه یا مرجع تقلید مراجعه میکنیم و این امری غیرعقلانی نیست و با پیروی کورکورانه زمین تا آسمان فرق دارد؛ ضمن اینکه ما حق این را داریم که به جای مراجعه به مرجع تقلید به بررسی منابع فقهی اسلام بپردازیم و خودمان با کسب دانش کافی، احکام را برای خودمان استخراج کنیم(یعنی خودمان درس فقه را بخوانیم و مجتهد شویم) پس حتی تقلید هم در اسلام امری اجباری نیست، همچنین بد نیست یادآوری کنیم که تقلید در عقاید و باورها از دید اسلام جایز نیست و ما باید خودمان به بررسی عقلانی مباحث و مسائل بپردازیم. در واقع اسلامستیزان نیز هرگز نتوانسته اند دلیلی بر ضدّ اسلام به چنگ آورند و همواره با زدن انگهای عجیب و غریب مثل غیرانسانی بودن، خرافی بودن و ... سعی در تخریب اسلام داشته و دارند. آنها به جز دروغ، به جز تهمت و افترا، به جز وارونه جلوه دادن سخنان اسلام، چه چیز دیگری را برای تخریب اسلام در دست دارند؟
  در مقابل، اساساً اینگونه نیست که سکولاریسم نگرشی خردمندانه و به دور از خرافه باشد. سکولارها نگرشهای مختلفی دارند و از کسانی که معتقد هستند نیازی نیست به دستورات دین عمل بکنیم تا کسانی که اساساً به وجود خدا هیچ باوری ندارند، بین آنها افرادی پیدا میشوند. این اندیشه ها همگی به دور از خرد هستند. آیا این خردمندانه است که بپذیریم جهان ما خدایی ندارد و حال آنکه دهها برهان عقلی، تجربی و باطنی برای اثبات وجود خدا در دست هست و ما به تمام شبهات بیخدایان پاسخهای قدرتمندی میدهیم؟ آیا این خردمندانه است که بپذیریم خدایی هست و معادی نیست؟ اگر چنین چیزی را بپذیریم باید قبول کنیم خدا ظالم است زیرا خدا اجازه میدهد کسانی تا آخر عمر ظالم باشند و افرادی تا آخر عمر مظلوم باشند و اگر حیاتی پس از مرگ وجود نداشته باشد، پس خدا چه زمانی میخواهد عدالت را برقرار کند؟ باز آیا عاقلانه است که خدا و معاد را بپذیریم ولی دین را نپذیریم؟ چگونه خدا میخواهد در روز قیامت بین بندگانش داوری کند و حال آنکه حد و مرز ظلم و عدل و بدی و نیکی را برای آنها مشخص نکرده است و باز چگونه ممکن است خدای مهربان بشر را در این زندگی دنیوی راهنمایی نکند؟ از سوی دیگر، آیا با خرد سازگار است که با وجود این همه دلیل و معجزات اسلام که همین امروز هم شاهد آنها هستیم، باز دین اسلام را نپذیریم؟ و در نهایت آیا عاقلانه است که ما دینی را به حقانیت بپذیریم ولی بدان عمل نکنیم و آنهم در حالی که میدانیم باید در حیات پس از مرگ پیرامون روش زندگی خود جواب بدهیم؟ پس تمام این گرایشها و رفتارها غیرمنطقی و به دور از خرد هستند، بلکه این اندیشه ها خرافات هستند که خیال میکنند که جهان به طور خود به خود به وجود آمده است، چگونه است که وقتی غذایشان شور میشود، شک ندارند که نمک در آن ریخته شده است، ولی وقتی جهانی به این عظمت وجود دارد، پی به وجود هستی بخشی بزرگ نمیبرند. چه خرافه ای از این بزرگتر که اینها فکر میکنند که اگر خدایی باشد در گوشه ای برای خودش نشسته و جهان را به حال خودش رها کرده است تا مخلوقاتش بخورند و بخوابند و بعد از مدتی هم بمیرند؟ پس این سکولاریسم است که به دور از خرد است.

  دومین ایراد این سفسطه این است که اگر قرار بود سکولاریسم با خرد سازگار باشد و بر مبنای خرد کار بکند باید پیروان این اندیشه تسلیم خرد میبودند و وقتی برهانهای عقلی ما را میشنیدند، در برابر این براهین، حق را میپذیرفتند؛ ولی تجرب? ساعتها بحث و گفتگو با افراد سکولار به من نشان داده است که این افراد ابداً پیروی خرد نبوده و نیستند و وقتی پاسخ شبهاتشان را میدهیم و حتی وقتی هیچ پاسخی ندارند که به ما بدهند، باز هم حاضر به پذیرفتن حقانیت اسلام نیستند. تجربه به من نشان داده است که این افراد با این هدف بحث میکنند که دینداران را از راه حق خارج کنند و نه اینکه حقیقت را کشف کنند، به همین خاطر هم هر وقت افراد آگاه وارد بحث با این افراد میشوند، چه در چت-رومهایشان، چه در انجمنهای گفتگویشان، چه در وبلاگها و سایتهایشان، و چه در بحثهای تلویزیونی، فوراً متوسّل به توهین و تحقیر طرف مقابل میشوند و حتی اگر طرف مسلمان پاسخ تمام سخنانشان را هم بدهد، باز حاضر به قبول حقیقت نیستند، بلکه سعی میکنند با بیان سخنان توهین آمیز و اهانت به پیامبر بزرگوار اسلام(ص) ما را از جمع خودشان برانند و در واقع به نحوی مسلمانان را بیشتر هدف عقده گشائی خودشان قرار میدهند. این افراد اگر پیروان خرد و اندیشه بودند، در میان یک بحث منطقی در مورد اسلام، به طرف مسلمان هزاران انگ از مزدور رژیم تا اطلاعاتی و سپاهی و آخوند نمیچسباندند و به خانواده و مقدّسات طرف مقابل بحثشان اهانت نمیکردند؛ مضحک اینکه وقتی به تالارهایی که مدیریتشان با مسلمانان است وارد میشوند و همین روش را ادامه میدهند و با آنها برخورد میشود، ادعا میکنند مسلمانان تحمل مخالف را ندارند!!! حال آنکه اگر خرد داشتند میفهمیدند که مسلمانان تحمل افراد فحّاش و بی نزاکت را ندارند.
  خیلی جالب است که وقتی در یک بحث پاسخ یکی از شبهات این افراد را میدهیم و او هیچ پاسخی به استدلال ما ندارد که بدهد و برای مثال یک تهمت را که به پیامبر زده است، با اسناد تاریخی پاسخ میدهیم، دوباره تهمتش را تکرار میکند و به روی خودش هم نمیاورد که پاسخ این تهمتش را با سند و استدلال داده ایم. از اینروست که این افراد خرد و عقلانیت را بهانه قرار داده اند، تا به خیال خود جایگزینی برای دین داشته باشند و به هیچ وجه پیروی خرد و عقلانیت نیستند، بلکه پیروی هوا و هوس خویش هستند.

  بر اساس عرایض فوق، مشخص شد که ادعای خردگرائی که از سوی سکولارها مطرح میشود ادعایی پوچ و باطل است و هیچ اساس و مبنایی ندارد.

رده بندی موضوعی: پاسخ به سکولاریسم، بیدینی و بیخدایی




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:37 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

  یکی از باورهای عجیب مسیحیان، اعتقاد به خدا بودن حضرت مسیح(ع) است. به غیر از چند فرقه که در اقلیت کامل هستند، سایر مسیحیان به این مسئله اعتقاد دارند. این در حالی است که حضرت عیسی(ع) هرگز نفرموده اند که خدا هستند، بلکه مسیحیان با تفسیرهای عجیب و غریب از بعضی سخنان حضرت عیسی(ع) و برخی سخنان حواریون، ادعا میکنند که حضرت عیسی(ع) خدا هستند. گذشته از پاسخهای قدرتمندی که از سوی منتقدین مسیحیت، بر این تفسیرها وارد میشوند، اساساً آیاتی در عهد جدید کتاب مقدّس مسیحیان(که آنرا مجازاً انجیل مینامند)، وجود دارد که ثابت میکند که حضرت عیسی(ع) خدا نیست.

 

 صورت برهان اثبات خدا نبودن حضرت مسیح طبق کتاب مقدّس به شکل زیر است:

1. خداوند کمال مطلق است، تمام کمالات را داراست، و هیچگونه نقصان و کاستی ندارد.

2. طبق انجیل(عهد جدید) علم و توانایی و اراد? حضرت عیسی(ع) دارای نقصان است.

نتیجه: حضرت عیسی مسیح، خدا نیست.

 

***

 

  بخش نخست برهان(اینکه خدا دارای تمام کمالات و فاقد تمام نقصهاست)، مورد قبول تمام اندیشمندان اعم از خداباور و بیخدا است. حتی بیخدایان نیز قبول دارند که خدا در صورت وجود باید کمال مطلق باشد، و اساساً بیخدایی مثبتگرا بر اساس همین مسئله سعی میکند وجود خدا را رد کند، یعنی سعی میکند ثابت کند یک صفت کمالی وجود دارد که هیچ موجودی نمیتواند دارای آن باشد(ان شاء الله، به زودی در این مورد مقالاتی را روی وبلاگ قرار خواهم داد). امّا برای مستدل بودن مقاله، شما را برای اثبات این بخش از برهان، به اینجا ارجاع میدهم.

 

  بخش دوّم برهان، شامل آیاتی از کتاب مقدّس است که نشان میدهد که صفات علم، قدرت و اراده در حضرت عیسی(ع) دارای نقصان هستند:

1. انجیل متی39:26 حضرت عیسی فرمود: سپس قدری پیش رفته به‌رویْ بر خاک افتاد و دعا کرد: «ای پدر من، اگر ممکن است این جام از من بگذرد، امّا نه به خواست من، بلکه به اراد? تو.»

2.یوحنّا28:8 حضرت عیسی فرمود: "از خود کاری نمی‌کنم، بلکه فقط آن را می گویم که پدر به من آموخته است."

3.انجیل متی36:24 حضرت عیسی فرمود: "هیچ‌کس آن روز و ساعت را نمی‌داند جز پدر؛ حتی فرشتگان آسمان و پسر نیز از آن آگاه نیستند."

4.یوحنّا 28:14 حضرت عیسی فرمود: "پدر از من بزرگتر است."

  آیه شماره (1) ثابت میکند که حضرت عیسی(ع) توانا(قدیر) نیست، زیرا اگر توانا و قدیر بود، از دیگری برای نجات جان خودش خواهش نمیکرد و اینچنین با تضرع در برابر دیگری خواهش نمیکرد.

  آیه شماره (2) ثابت میکند که حضرت عیسی(ع) فاقد اراده است، زیرا هیچ کاری را از خودش انجام نمیدهد. حال آنکه خدا هر کاری را از خودش انجام میدهد، نه اینکه تحت تأثیر دیگری کارهایش انجام بدهد. البته ممکن است در مورد این آیه مناقشه کنند که پدر همان حضرت عیسی است!! البته این ادعا بر اساس اعتقاد تثلیثگرایان باطل است، زیرا تثلیث پدر را غیر از پسر میداند. ضمن اینکه وقتی حضرت عیسی(ع) با پدر سخن میگوید و از او خواهش و دعا میکند، بدون شک پدر کسی غیر از اوست.

  آیه شماره (3) ثابت میکند حضرت عیسی(ع) علیم(دانا به هر دانستی) نیستند، زیرا طبق فرمایش خودشان، از آن ساعت خبر ندارند و با آوردن عبارت "پسر نیز از آن آگاه نیست" به صورت مؤکّد نقصان دانش خویش را نشان میدهند.

  آیه شماره (4) ثابت میکند که موجودی هست که از حضرت عیسی(ع) بزرگتر است، و این با کمال مطلق بودن ناسازگار است. این «بزرگتر بودن» را به هر چه که تفسیر کنیم، باز هم به وجهی موجودی عالیتر از حضرت عیسی(ع) وجود دارد و نظر به اینکه خدا کمال مطلق است، ممکن نیست که چیزی عالیتر از او وجود داشته باشد، پس بر اساس این سخن، حضرت عیسی(ع) خدا نیستند، زیرا موجودی عالیتر از ایشان وجود دارد.

 

  بر اساس دو بخش پیشین این برهان، نتیجه گیری نیز خیلی بدیهی است، خدا باید کمال مطلق باشد و طبق انجیل حضرت عیسی(ع) کمال مطلق نیستند، پس حضرت عیسی(ع) طبق انجیل خدا نیستند.

 

تمبر حضرت عیسی(ع) مربوط به 20 اسفند 1360

***

 

  حال که به بیان برهان پرداختیم، بدون شک لازم خواهد بود که به بیان توجیهات مسیحیان نیز بپردازیم. مسیحیان دو توجیه مهم را در کنار آموز? کنوسیس دارند که ما هر س? آنها را تقدیم میکنیم:

توجیه اوّل: حضرت عیسی(ع) به واسطه جسم شدن از صفات الهی خالی شده بود(کنوسیس)

  هر چند احترام به خرد مخاطب، انسان را وامیدارد که اساساً به این توجیه پاسخ ندهد، ولی بنده برای اینکه استدلالات مقاله تکمیل باشد، به نکاتی در مورد این توجیه میپردازم:

اولاً همینکه حضرت عیسی(ع) خالی از صفات خدا شده است، دیگر خدا نیست، و اساساً بحثی بین ما و مسیحیان باقی نمیماند.

ثانیاً اساساً اگر حضرت عیسی(ع) روزی خدا بودند، و دارای صفات الهی بودند، آنگاه «خالی شدن از صفات الهی» معنایی نداشت. توجه کنید که صفات الهی چیزهایی زائد بر ذات نیستند که ممکن باشد، خود را از آن خالی کند. اگر صفات زائد بر ذات بودند، یعنی چیزهایی خارج از ذات، آنگاه خدا برای خدا بودنش نیاز به آنها داشت و همین محتاج بودن، نشانگر خدا نبودن او میبود، پس صفات در ذات و به عبارت دقیقتر، صفات عین ذات هستند. صفات باید همان ذات باشند. یعنی ذات خدا، خود دارای آن صفات باشد، تا بتوانیم بگوییم خدا دارای این صفات کمالی هست. از سوی دیگر نیز ذات خدا مرکّب از این صفات نیست، بلکه ذات واحد خدا، خود دارای تمام این کمالات است و ما بسته به زاویه دید خودمان، آن صفات را درک میکنیم. مثلاً وقتی به قدرت خدا نگاه میکنیم، قدیر بودن او را میبینیم، وقتی به دانش بی حدّ و حصرش مینگریم، علیم بودن او را درک میکنیم و... برای نزدیک شدن ذهن عرض میکنم صفات خدا، مثل شوری در نمک هستند، نمک تا وقتی که نمک است، ممکن نیست شور نباشد. حال با روشن شدن این مطالب باطل بودن کنوسیس نیز مشخص میشود، زیرا صفات خدا، عین ذات او هستند، و ممکن نیست که تا وقتی که ذات خدا هست، صفات نباشند. پس این توجیه اساساً یک امر محال را درست فرض کرده است و در یک کلام، ممکن نیست واجب الوجود، ممکن الوجود بشود.

 

توجیه دوّم: حضرت عیسی(ع) دارای دو بُعد(طبیعت) الهی و انسانی بودند و این آیات مربوط به بُعد انسانی ایشان است.

بر اساس این توجیه ما دو عیسی داریم: یک خدای کامل و یک انسان کامل و این دو معلوم نیست چرا یک نفر فرض میشوند!! امّا در پاسخ به این توجیه، توجّه شما را به مطالب زیر جلب مینمایم:

اوّلاً جای سؤال است که اگر حضرت عیسی(ع) دارای دو بُعد الهی و انسانی است، پس چرا هرگز از بُعد الهی خویش سود نبرده است؟ ما هر وقت حضرت عیسی(ع) را بنگریم، او در بُعد انسانی خود است، پس چرا باید فکر کنیم که ایشان یک بُعد دیگر هم دارند؟ البته ممکن است مسیحیان ادعا بفرمایند که معجزات حضرت عیسی(ع) نشانگر وجود بُعد الهی ایشان است!! امّا معجزات بزرگ ایشان مثل شفا دادن کور و جذامی و زنده کردن مرده، که به نظر میرسد که نیازمند قوای الهی باشد، همگی توسط پیامبران پیشین چنانکه در کتاب مقدّس اشاره شده است، انجام شده اند:       ایلیا(ع) و الیشع(ع)، مرده را زنده میکنند(اول پادشاهان17: 23-20؛ دوم پادشاهان4: 36-30) حتی حضرت الیشع(ع) معجزه ای بزرگتر دارد زیرا استخوانهای جناز? پوسید? وی، یک مرده را زنده کرد(دوم پادشاهان13: 22-20) همچنین حضرت عیسی(ع) طبق انجیل فقط به انسانهای مرده که روزی زنده بودند، زندگی داد، ولی حضرت موسی(ع) یک عصای چوبی را به یک مار زنده تبدیل فرمودند(خروج4: 4-2). در عین حال حضرت الیشع افراد نابینا را شفا میدهد و جذام را درمان میکند(دوم پادشاهان6: 24-15؛ دوم پادشاهان5: 14-10). در مورد معجز? غذا دادن به صدها نفر با مقدار کمی خوراکی، این معجزه نیز پیشتر انجام شده است(دوم پادشاهان4: 44-42)  پس این معجزات نمیتوانند نشانگر خدا بودن کسی باشند، زیرا مسیحیان هم قبول دارند که حضرت الیشع(ع) خدا نبودند.

ثانیاً نگاهی به آیه شماره (1) در بالا بیندازید(متی39:26). اگر حضرت عیسی(ع) دارای بُعد الهی هستند، چرا از بُعد الهی خودشان خواهش نمیکنند و از پدر خواهش میکنند؟ طبق آموز? تثلیث بُعد الهی حضرت عیسی(ع) که همان خدای پسر است، غیر از خدا پدر است. ایشان چرا از طبیعت دیگر خودشان یاری نمیخواهند و دست به دامن پدر میشوند؟

ثالثاً نگاهی به آیه شماره (2) در بالا بیندازید(یوحنا28:8). اگر حضرت عیسی(ع) دارای بُعد الهی است، چرا این بُعد الهی به او نمیگوید چه بکند و او بر اساس دستورات پدر عمل میکند؟ پس این بُعد الهی حضرت عیسی(ع) برای چه کاری مولود شده است؟!

رابعاً نگاهی به آیه شماره (3) در بالا بیندازید(متی36:24). این آیه دانش را از هر کسی جز پدر صلب میکند و حتی تأکید میکند که «پسر نیز از آن آگاه نیست». نظر به اینکه طبق آموز? تثلیث پدر غیر از پسر است، و اینجا هم تأکید شده است که پسر نمیداند و پدر میداند، چنین بُعد الهی هم، که همان خدای پسر است، نمیتواند خدا باشد، چون باز چیزی هست که فقط پدر میداند و پسر نمیداند، پس این بُعد الهی هم در صورت وجود فاقد صفت کمالی علیم بودن(دانا به هر دانستنی) است و در نتیجه خدا نیست.

خامساً اساساً نظر به اینکه نقد ما کتاب مقدّسی است و هیچ آیه ای از کل کتاب مقدّس به وجود دو طبیعت یا دو بُعد در حضرت عیسی(ع) اشاره ندارند، پس این استدلال اساساً غیرکتاب مقدّسی است و نمیتواند قابل قبول باشد. کاش دوستان مسیحی به جای اینکه بر اساس تخیلات خودشان به توجیه عقایدشان میپرداختند، به سخنان کتاب مقدّس خودشان نگاه میکردند تا هدایت شوند. آنها ادعا میکنند که حضرت عیسی(ع) خداست و بالای صلیب رفته و کشته شده است، ولی طبق انجیل خودشان حضرت عیسی(ع) هرگز نفرمودند: «من خدا هستم» و نیز هرگز ادعا نکردند که بر روی صلیب جان داده اند.

 

توجیه سوّم: حضرت عیسی(ع) میخواستند خدا بودنشان را از مردم پنهان کنند.

  این توجیه که پاسخ جدید کلیسا محسوب میشود و نظر به نقصهای دو استدلال پیشین، طرح شده است، سعی میکند بگوید وقتی حضرت عیسی(ع) سخنی میگویند که نشان میدهد که خدا نیست، میخواهند خدا بودن خودشان را مخفی کنند. در پاسخ به این ادعا عرض میکنیم:

اولاً نگاهی به آیه شماره (1) در بالا بیندازید(متی39:26). چنانکه آیات قبل و بعد از این آیه نشان میدهد، این سخنان را حضرت عیسی(ع) زمانی میگویند که هیچکسی در کنارشان نیست و خود به تنهایی با خدا خلوت کرده اند. اینجا حضرت عیسی(ع) میخواستند خدا بودنشان را از چه کسی پنهان کنند؟ این توجیه به هیچ وجه نمیتواند پاسخی برای این آیه باشد.

ثانیاً اساساً بین چیزهایی که حضرت عیسی(ع) باید به بشر بیاموزد، چه چیزی از بقیه مهمتر است؟ آیا نکته ای مهمتر از این هست که اگر خدا هستند، آنرا رسماً بیان کنند؟ اساساً چرا ایشان باید اگر خدا هستند، خدا بودنشان را با این سخنان پنهان کنند و باعث گمراهی دیگران بشوند؟(چنانکه به خیال مسیحیان این آیات باعث گمراهی ما شده اند!!)

ثالثاً اگر ایشان همیشه خدا بودنشان را پنهان میکردند، مسیحیان چگونه معتقد هستند که حضرت عیسی(ع) با سخنانشان به صورت کنایی خدا بودنشان را نشان داده اند؟ اتفاقاً این آیات نیز کنایی هستند و با کنایه خدا نبودن حضرت را نشان میدهند.

 

در پایان این مقاله این آیه از قرآن را تقدیم میکنم: «همان کسانی که سخنان را می‏شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می‏کنند آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان کرده، و آنها خردمندانند.»(زمر:18)

 

رده بندی موضوعی: نقد سایر مکاتب




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:37 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

 برخی ادعا میکنند که طبق نص صریح قرآن(احزاب:51) حضرت محمّد(ص) اجازه داشته است که بین زنانش به تساوی رفتار نکند و وقت خود را به صورت مساوی بین آنها تقسیم ننماید. در زیر به بررسی این شبهه میپردازیم:

اولاً بهتر است با ماجرای نزول این آیه آشنا بشویم: به گفته مفسران وقتی بعضی زنان پیغمبر(ص) روی همچشمی و حسادت حضرت را آزردند و نفقه بیشتری می‏خواستند و پیغمبر(ص) از آنها کناره گرفت و آیه تخییر [آیات 28 و 29 از سوره احزاب‏] نازل شد. پیغمبر (ص) مأمور گردید به زنانش پیشنهاد نماید که بین دنیا و آخرت یکی را برگزینند و آنها که دنیا را برگزینند طلاق دهد و آنها که خدا و رسول اللّه (ص) را برگزیدند «امّ المؤمنین» نامیده شدند و از ازدواج بعد از پیغمبر (ص) برای همیشه ممنوع گردیدند و پیغمبر (ص) هر کدام را مایل بود نزد خود جا دهد و نوبت هر یک را خواست به تأخیر اندازد، و زنان پیغمبر (ص) راضی شدند بر اینکه صاحب نوبت باشند یا نباشند، و اینکه برخی از لحاظ نفقه و معاشرت امتیاز داشته باشند، هر طور پیغمبر (ص) بخواهد عمل کند. و همگی رضایت دادند و البته پیغمبر (ص) با آن وسعت نظر و اختیار که خدایش داده بود همه را بهره برابر قرار داد.(اسباب النزول، ترجمه ذکاوتی، ص 190-189) پس تا اینجا مشخص است، که زنان مجبور به قبول شرایط نبودند و میتوانستند طلاق بگیرند و مشخص است که زنان پیامبر رضایت هم داشته اند، پس ظلمی به زنان پیامبر نشده است.

ثانیاً مفسرین در معنی و مراد از این جمله اختلاف نظر دارند: بعضی گفتند اختیار طلاق و نگاهداری، بعضی گفتند اختیار در قسمت چون حضرت مقرر فرموده بود هر شب قسمت یکی از زوجات باشد و نزد او برود، بعضی گفتند اختیار قبول هبه از بعض و عدم قبول بعضی‏، برخی گفتند اختیار در ازدیاد نفقه نسبت به بعضی دون بعض.(تفسیر اطیب البیان، ج10، ص519) و برخی مفسرین هم به برداشتهای مختلف که در بالا آمد، اشاره کرده اند(بیان السعادة، ج11، 479-478؛ تفسیر المیزان، ج16، ص504؛ جوامع الجامع ،ج‏5 ،ص143؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن ،ج‏20 ،ص157-156؛ تفسیر أحسن الحدیث ،ج‏8 ، ص381؛ تفسیر نور ،ج‏9 ،ص387) پس مشخص است که اساساً این برداشت که این آیه به پیامبر اجازه داده است که نوبت زنانش را، پس و پیش کند، برداشتی نیست که مورد قبول تمام مفسّران باشد، بلکه گروهی نیز از آن برداشتهای دیگری کرده اند. در واقع فعل «ترجی» که از «ارجأ» میاید و در ترجمه ها «به تأخیر انداختن» معنی شده است، در برخی ساختارهای نیز به معنای به حال تعلیق در آوردن است، برای مثال «ارجأ تنفیض حکم» یعنی «اجرای حکم را معلق گذارد»(المورد، ص52) و نیز با معنای به تأخیر انداختن، میتواند به کنایه به معنای ردّ و نپذیرفتن باشد(تفسیر المیزان، ج16، ص504)

   چنانکه در بالا آمد، این جمله میتواند در مورد پذیرش یا عدم پذیرش هبه باشد، یعنی پذیرفتن یا نپذیرفتن زنانی که درخواست ازدواج بدون مهریه با پیامبر داشتند(انوار درخشان، ج13، ص147)؛ این برداشت زمانی قابل قبولتر میشود که به آی? پیشین توجه کنیم، آن آیه به بحث هبه اشاره میکند: «وَ امْرَأَةً مُّؤْمِنَةً إِن وَهَبَتْ نَفْسَهَا لِلنَّبیِ‏ِّ إِنْ أَرَادَ النَّبیِ‏ُّ أَن یسْتَنکِحَهَا خَالِصَةً لَّکَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِین‏» و سپس در ابتدای این آیه، این جمله در مورد مختار بودن پیامبر، مطرح میشود.

  و در مورد به آزاد بودن در طلاق دادن یا نگه داشتن زنان نیز مجمع البیان در ذیل جمله "تُرْجِی مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِی إِلَیکَ مَنْ تَشاءُ" از امام ابی جعفر، و امام صادق (ع) نقل کرده که فرمودند: هر یک را که رسول خدا (ص) ارجاء می‏کرد در حقیقت طلاقش داده بود، و هر یک را که منزل می‏داد نگهش داشته بود(تفسیر المیزان، ج16، ص504، به نقل از مجمع البیان،ج 8 ،ص 367). تفسیر شریف لاهیجی هم میگوید: یعنی با وجود اختیار زنان تو را تو مختاری در نگاهداشتن و در طلاق دادن ایشان. ایواء بمعنی جای دادنست و الیک متعلق است بآن باعتبار تضمین معنی ضم و تقریب. علی بن ابراهیم بواسطه تایید این تفسیر حدیث حضرت صادق علیه السّلام را آورده که آن حضرت فرموده‏ «من آوی فقد نکح و من ارجی فقد طلق»و در کافی‏ «و من ارجی فلم ینکح» است و مراد از نکاح نگاهداشتن و ترک طلاق است‏ (تفسیر شریف لاهیجی ،ج‏3 ،ص649). تفسیر صفی هم این آیه را به حق طلاق دادن یا نگه داشتن زنان تفسیر کرده است(تفسیر صفی ،ص598) پس برداشت از این آیه به اینکه پیامبر میتواند هر یک از زنانش را که خواست طلاق بدهد و هر یک را خواست نگه بدارد، نیز قابل توجه است.

  ثالثاً اگر برداشت کنیم که پیامبر حق تأخیر در نوبت برخی زنانشان را داشتند، باید توجه کنیم که: یک رهبر بزرگ الهی همچون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آن هم در زمانی که در کوره حوادث سخت گرفتار است، و توطئه‏های خطرناکی از داخل و خارج برای او می‏چینند، نمی‏تواند فکر خود را زیاد مشغول زندگی شخصی و خصوصیش کند، باید در زندگی داخلی خود دارای آرامش نسبی باشد تا بتواند به حل انبوه مشکلاتی که از هر سو او را احاطه کرده است با فراغت خاطر بپردازد. در عین حال گاه اختلاف میان همسران و رقابتهای زنانه متداول آنها، طوفانی در درون خانه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله بر می‏انگیخته، و فکر او را به خود مشغول می‏داشته است؛ اینجاست که خداوند یکی دیگر از ویژگیها را برای پیامبرش قائل شده، و برای همیشه به این ماجراها و کشمکشها پایان داد، و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله را از این نظر آسوده خاطر و فارغ البال کرد و چنانکه در آیه می‏خوانیم فرمود: (موعد) هر یک از این زنان را بخواهی می‏توانی به تأخیر اندازی و هر کدام را بخواهی نزد خود جای دهی» (تُرْجِی مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِی إِلَیکَ مَنْ تَشاءُ) می‏دانیم یکی از احکام اسلام در مورد همسران متعدد آن است که شوهر اوقات خود را در میان آنها بطور عادلانه تقسیم کند، و از این موضوع در کتب فقه اسلامی به عنوان «حق قسم» تعبیر می‏کنند؛ یکی از خصایص پیامبر صلّی اللّه علیه و آله این بود که به خاطر شرائط خاص زندگی، رعایت حق قسم به حکم این آیه از او ساقط بود؛ هر چند او با این حال حتی الامکان مساوات و عدالت را رعایت می‏کرد.(برگزیده تفسیر نمونه، ج3، ص624-623)

تفسیر احسن الحدیث نیز اینگونه توضیح میدهد: این مطلب ظاهرا به دو علّت است اول اینکه آن حضرت روی مصالح اسلامی آن زنان را گرفته بود(که توضیحش در بحث تعدّد زوجات پیامبر مطرح شد.) دوم اینکه آن حضرت مشغول تشکیل حکومت و جنگها و سائر کارهای اسلامی بود، مجال آن را نداشت که این مسائل را میان آن همه زن مراعات فرماید روایت شده که مخارج یک ساله آنها را یک جا پرداخت می‏کرد تا وقفه‏ای در کارهای دیگرش حاصل نشود.(تفسیر أحسن الحدیث ،ج‏8 ، ص381)

رابعاً باز با برداشت به اینکه این آیه پیامبر را در رعایت نوبت زنان آزاد گذاشته است، باید عرض کنیم: با آنکه خدای رسول را در ارجاء و ایواء رخصت فرمود آن حضرت در میان ایشان تساوی را نگاهداشت، مگر سوده که رسول صلّی اللَّه علیه و آله خواست وی را طلاق دهد و او حق خود را از نفقه و کسوه ترک کرد و نوبت خود به عایشه داد، چنان که در زاد المسیر گفته که میان همه ازواج غیر از سوده که نوبت خود را به عایشه بخشیده بود، تا آخر عمر رعایت قسمت میفرمود.(تفسیر منهج الصادقین فی إلزام المخالفین ،ج‏7 ،ص311)

  تفسیر نور نیز در این مورد میگوید: اجرای عدالت در میان همسران واجب است، و لکن پیامبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله به دلیل مشکلات فراوان و جهاد با دشمنان و تلاش برای جامعه، از طرف خداوند مجاز بود که موعد همسران خود را تغییر دهد، به جای این که هر شب در منزل یکی از آنان باشد، چند شب پیاپی در یک جا بماند، بعد چند شب دیگر منزل دیگری باشد]مستفاد از حدیثی در کافی ،ج 5 ،ص388[.(تفسیر نور ،ج‏9 ،ص387)

رده بندی موضوعی: پاسخ به شبهات سیره نبوی




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:37 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

  چکیده

در مقاله «بیخدایان و مفهوم زندگی»، وجود خدا مورد انکار نویسنده قرار گرفته است و همچنین از منظر ایشان، زندگی بیخدایان، معنادارتر از زندگی دینداران دانسته شده است.

حاصل بررسی مقاله مذکور این است که: بدون فرض خدا معنای زندگی - اگر قائل به بی­معنایی آن نشویم - در خوشبینانه­ترین حالت، معنایی سطحی و موقتی خواهد بود که با اندک تأمل عقلی، از هم می­پاشد و چه بسا به نهیلیسم، منجر شود.

 

مقدمه

مقاله «بیخدایان و مفهوم زندگی»، در پی بیان این مطلب است که: خدایی نیست. نگارنده مقاله مذکور، می­نویسد: «با استفاده از آنچه که چشمان ما می­بیند و با اتکا به قدرت عقل­مان، به این نتیجه منطقی می­رسیم که بهشت و جهنمی در انتظار ما نخواهد بود، و خدای قادر و متعالی که در آسمان مراقب همه اعمال ماست و ما را پاداش می­دهد یا مجازات می­کند، در کار نیست.» و همچنین مسأله مهم دیگری که مطرح شده، معناداری و بی­معنایی زندگی در صورت دینداری یا بی­دینی است. از منظر ایشان، زندگی بی­خدایان، معنادارتر از زندگی دینداران است و زندگی ابدی بی­معناست.

در سنجش این گفتار باید بگوییم: اینکه چشمان ما خدایی را نمی­بیند، سخنی رواست. اما اینکه عقل ما چنین نتیجه منطقی­ای را به ما می­دهد که خدایی نیست، ادعایی است بس بزرگ. نویسنده، به هیچ عنوان، سخن خود را اثبات نمی­کند، و صرفاً اموری را چون معناداری زندگی برای بیخدایان، و بی­معنایی آن برای خداپرستان بیان می­کند. اکنون، اولین پرسش ما از این نویسنده این است که: دلیل عقلی شما بر بیخدایی چیست؟

در طول تاریخِ دراز مدتِ درنگ­های عقلیِ فیلسوفان، ما نه تنها چنین مدعایی را مشاهده نمی­کنیم، بلکه خلاف آن را نظاره­گر بوده­ایم. مواردی را برای نمونه نقل می­کنیم: "افلاطون" که از سردمداران این قافله عقل­گرایان است، قائل به صانعی است که آن را «دمیورژ» می­نامد؛ "ارسطو" - که پدر منطق است - قائل به «محرک نامتحرک» است؛ "ابن سینا" - که در ردیف کردن زنجیره­های استدلالی، واقعاً کم نظیر و به گمان نگارنده این سطور، بی­نظیر است - واجب الوجود را به شیوه خود با زیبایی تمام اثبات می­نماید؛ "دکارت" - که پدر فلسفه جدید نامیده می­شود - در «تأملات» معروفش، خدا را اثبات می­کند؛[1]"کانت" - که نظام استعلایی وی خاستگاه عمده فلسفه معاصر غرب، اعم از کانتینتال و تحلیلی، است - در کتاب معروف «نقد عقل محض،» نهایت چیزی که می­گوید، اینست که: «هر چند واقعیت عینی این مفهوم [یعنی خداوند] را بدین طریق [یعنی از طریق شناخت نظری،] نمی­توان اثبات کرد، ولی رد هم نمی­توان کرد.»[2] البته می­دانیم که کانت در حوزه اخلاق به هر تقدیر، قائل به خداست؛[3] "هایدگر" در قرن بیستم، هنگامی که "سارتر" وی را اگزیستانسیالیست «ملحد» می­خواند، حساب خود را از وی جدا می­کند.

سؤال نگارنده این سطور از نویسنده این مقاله اینست که: چطور این همه فیسلوف در طول تاریخ، به چنین دلیل عقلی­ای ظفر نیافتند، و بالعکس اکثر آنها دلیل عقلی بر خلاف مدعای شما ارائه کردند، ولی شما اکنون به سادگی ادعایی چنین بزرگ را مطرح می­کنید، در حالی که دلیلی هم برای خویش که تقریباً در مقابل کل تاریخ اندیشه فلسفی بشر ایستاده­اید، مطرح نمی­کنید؟

مؤلف، در این مقاله از ارسطو چنان نام می­برد که گویی ارسطو، ملحد بوده است، و این از عجائب است­­؛ چرا که اگر کسی اندک آشنایی با اندیشه ارسطو و کتاب «متافیزیک» وی داشته باشد، اهمیت جایگاه خدا را در اندیشه وی درک می­کند.[4]

مسأله دیگری که در این مقاله مطرح شده این است که عده­ای کاسبکارانه مردم را از مرگ می­ترسانند. باید گفت که این بحثی دیگر است، و ربطی به اصل وجود خدا ندارد. اینکه عده­ای از این مسأله، سوء استفاده می­کنند ناشی از جهل توده­هایست که با بی­سوادی خویش، ابزار دست آنها می­شوند و آبروی دیانت و دینداری را می­برند. شما می­توانید دیندار باشید و زیرک، تا کسی از شما استفاده ابزاری نکند، همچنانکه در روایات اسلامی آمده است که: «مؤمن، زیرک است».

اعتراض دیگری که بر اندیشه خداپرستانه گرفته شده است، مفهوم قربانی در ادیان و داستان ذبح اسماعیل است. مسأله حضرت اسماعیل(ع)، چیزی است که در کل تاریخ انبیاء یک بار - و تأکید می­کنیم که فقط یکبار - نقل شده است، آن هم با حالتی عجیب و شنیدنی: معشوقی می­خواهد عاشق خود را بیازماید که آیا جز او، معشوقی دارد یا نه؟ و پیداست که در این آزمایش، همه­ی هست و نیستِ عاشق بایستی زیر تیغ رود تا رسوایی عاشق هویدا گردد. برای ابراهیم کهن­سال چه چیزی عزیزتر از اسماعیلی که در سنین پیری بدو عطا شده است؟ البته، اسماعیل هم، نه تنها بدین کار خشنود است، که از این رهگذر، نرد عشق خویش را می­بازد­؛ نه اینکه ابراهیم برای قرب خویش، به اجبار، دیگری را به مسلخ عشق ببرد، و این هم صرفاً در حد آزمایشی آرمانی باقی می­ماند و همین که عزم قاطعانه آن پیرمرد عاشق، آشکار می­شود، معشوق بانگ می­زند که: ابراهیم! رؤیای خویش را محقق ساختی. دست باز دار! که تو سربلندی­؛ و چنین بود که آواز نیکوی آن بزرگمرد در تاریخ ماند، تا مدعیان دینداری بدانند که:

«در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی­جرم و بی­جنایت»

 

بنابراین، چنین احکام دشواری، اگر در دین باشد، از آنِ کسانی است که سودای «پیچیدنِ در زلفِ» یار را در سر می­پرورانند و نه افراد عادی. باری، شما مطمئن باشید که ما را در حد همین عقلمان محاکمه می­کنند و چیزی بیش از آن را از ما نمی­خواهند.

همین طور، بر حکم به قتل در ادیان، ایراد گرفته شده است. آنچه در این مختصر می­توان گفت این است که: در دینی مثل اسلام، قتل بدون دلیل یک انسان، معادل کشتن همه انسانهاست.[5] موارد خاصی است که کشتن افراد جایز یا لازم است، مثل اینکه کسی دیگری را بی­جهت، کشته باشد. روشن است که در این موارد، عقل انسانی نیز چنین احکامی را تأیید می­کند.

اما آنچه را که نویسنده بر همه مطالب پیشین، متفرع کرده این است که: زندگی بی­خدایان، معنادارتر از زندگی دینداران است و زندگی ابدی بی­معناست. با توجه به جواب­هایی که به ایرادهای نویسنده داده شد، باید بگوییم که دلیل موجهی برای ادعای وی در مقاله­اش نیست. آنچه که وی برای معناداری زندگی بیدینان، ذکر کرده است مثل عشق، محبت، دوستی و جز اینها هیچیک اموری نیستند که مورد سؤال نباشند. آن «عقلی» که نویسنده مدعی شده است که منکر خداست، همان «عقل» از ما می­پرسد که دوستی و محبت و عشق، یعنی چه؟ در کنار ناملایماتی که در زندگی وجود دارد، در کنار سختی­هایی که هست، انسان­هایی که مورد ستم قرار می­گیرند، ظلم­هایی که بر ضعیفان می­رود، و نیز در کنار نفرتها، دشمنی­ها، کینه توزی­ها، به راستی چه ارزشی برای این زندگی و عشق­ها و دوستی­هایش باقی می­ماند؟ زمین می­لرزد، سیل جاری می­شود، هزاران نفر کشته می­شوند، که چه؟ آیا بهتر نیست در یک لحظه از شر این زندگی طاقت فرسا خلاصی یافت!؟

پاسخ پرسش­های فوق، در دینی مانند اسلام، روشن است: اینها وقایع طبیعی است، طبیعتی که خداوند با همه خوشی­ها و ناخوشی­هایش آفریده است تا آفریده­هایش را بیازماید، آنها را که خوبند، بهتر از آنچه کرده­اند، پاداش دهد، و آنها را که بدی کرده­اند، به آنچه سزاوار آنند، برساند: «[او] کسی [است] که مرگ و زندگی را آفرید، تا بیازماید که کدام یک از شما نیکوکردارترید»[6]. اما برای شخص بی­دین، این پرسش­ها چه معنایی دارد؟ آیا این پاسخ سطحی که: «می­خواهیم چند روز در خوشی زندگی کنیم»، انسان را قانع می­کند؟ آیا بدون «ابدیت» معمای حیات قابل حل است؟[7]

 

نتیجه­گیری

از آنچه ذکر شد، نگارنده این سطور می­تواند نتیجه بگیرد که: نه تنها زندگی با فرض خدا معنادار است، بلکه بدون فرض خدا معنای زندگی - اگر قائل به بی­معنایی آن نشویم - در خوشبینانه­ترین حالت، معنایی سطحی و موقتی خواهد بود که با اندک تأمل عقلی، از هم می­پاشد و چه بسا به نهیلیسم، منجر شود. البته بخاطر معنای زندگی نیست که ما خدا را می پرستیم، بلکه وجود او از طریق دلایل دیگری همچون برهان نظم در عالم، برهان صدیقین و... ، برای ما ثابت است.

 

 

منبع مقاله: مؤسسه تحقیقاتی باقرالعلوم

 

رده بندی موضوعی: پاسخ به سکولاریسم، بیدینی و بیخدایی

 

 

کتابنامه

1)   قرآن کریم.

1)   ارسطو­؛ متافیزیک، شرف الدین خراسانی، تهران: حکمت، 1385.

2)   دکارت، رنه­؛ تأملات، ترجمه احمد احمدی، تهران: سمت، 1385.

3)   میراث ماندگار: مجموعه مصاحبه های سال اول و دوم کیهان فرهنگی، تهران: مؤسسه کیهان، 1369.

4)   Kant, Immanuel: Critique of Pure Reason. Translated by Paul Guyer and Allen W. Wood. Cambridge University Press, 2000.

5)   Kant, Immanuel: "Critique of practical reason," in Practical philosophy, translated and edited by Mary J. Gregor, Cambridge University Press, 1999



[1] . ر.ک: تأملات، تأمل سوم، ص 50.

[2] . Critique of Pure Reason, p.589.

[3] . Critique of practical reason, p.239.

[4] . ر.ک: ارسطو، متافیزیک، کتاب لامبدا، فصل ششم، ص 395.

[5] . قرآن کریم، سوره مائده، آیه 32

[6] . قرآن کریم، سوره ملک، آیه 2

[7] . مرحوم علامه جعفری می­فرماید: «معمای حیات قابل حل نیست مگر اینکه ابدیت در مقابل آن باشد.» میراث ماندگار، ص 97. براستی اگر ابدیتی نباشد، اگر حکمتی، ورای روزمرّگی­ای که شاهد آنیم نباشد، این زندگی چه معنا و ارزشی دارد؟




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:37 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

پیش از این با استفاده از برهانهای فطرت، نظم، علیّت و امکان و وجوب، وجود خدا را ثابت کردیم. حال میخواهیم صفات خدا را ثابت کنیم:

 

 برای این که مطلب را به زبان ساده عرض کنم، شما را به وجود خویش و جهان اطراف خود توجه میدهم. وقتی به وجود خویش و جهان اطرافمان نگاه می کنیم، می بینیم که ما و تمامی موجوداتی که اطراف ما هستند، همگی موجوداتی فقیر و محتاج هستیم. هیچ موجودی جز فقر محض چیزی دیگری نیست و هر چه دارد، امانتی است و از جای دیگر به او داده شده است. جهان هم (که مجموع? موجودات فقیر است) فقیر محض می باشد، زیرا هیچ گاه مجموعه به جهت مجموعه بودن، چیزی اضافه بر دارایی مجموع? افراد ندارد. وقتی تک تک موجودات جهان فقیر و محتاج محض هستند، پس مجموع? جهان نیز فقیر و محتاج محض است، پس حتماً این مجموعه از منبعی غنی، توانگر و بخشنده، موجودیت و کمال های خود را امانت گرفته است و ما آن منبع غنی بخشنده را خدا می نامیم. پس از اینکه با تأمل و دقت به وجود خدا پی می بریم، اگر در صفات او تأمل کنیم، می بینیم حتماً دانا، شنوا، اجابت کننده، قادر، حاضر و ناظر است، آن هم در حد مطلق و بی نهایت، زیرا هر موجودی را که آفرید، تمام نیازهایش را برآورده کرده است، پس تقاضای آنها را شنیده و شنوات و اجابت کننده است و قادر بوده و هیچ کس و هیچ چیز نتوانسته مانع او شود، همین طور بقی? صفات کمال. وقتی صفات نقص را ملاحظه می کنیم، می بینیم که قطعاً ساحت او از آنها دور است، زیرا مثل بخل از موجودی صادر می شود که بخشش را کم کنند? دارایی خود ببیند، در حالی که خداوند، هر چه ببخشد، با بخشیدن، از مالکیت خداوند خارج نمی شود، زیرا همه موجودات بندگان خدا هستند و همه موجودات و دارایی هایشان ملک خدا هستند. دلیل دیگر بخل این است که فرد می ترسد رقیب پیدا کند اما خداوند چنین ترسی ندارد، زیرا هیچ موجود غنی مستقلی وجود ندارد تا با خداوند رقابت کند. حسادت هم چنین زمین? هایی دارد حسود نمی تواند نعمتی را که دیگری دارد و خودش ندارد، تحمل کند، در حالی که هیچ کس در جنب خدا وجودی ندارد تا خدا با او حسادت کند. همه موجودات حقیر محض و خدا غنی مطلق است، پس چه حسادتی؟! دیگر صفات منفی نیز به همین منوال است.

 

 از زوایه دیگر و با تحلیل فلسفی و عقلی ماهیت نقص به این مطلب می رسیم که نقص، به نیاز می رسد یا از نیاز ناشی می شود. موجودی که دارای نقص هست، در صدد جبران آن و کامل کردن نقص خود است و چون آن کمال را ندارد، باید از چیز دیگر طلب کند، یعنی چیزی دیگر خارج از وجود او، آن کمال را اهدا کرده و آن نقص را برطرف کند، در نتیجه موجودی نیازمند به غیر خواهد بود، اما این معنا برای خداوند صحیح نیست، در مرتب? پیش از آن در خداوند بوده که آن را به موجود اعطا کرده است. هم چنین چون واجب الوجود است، نیازمند هیچ چیز نخواهد بود. اگر نیازمند بود، ممکن الوجود بود و خدا نبود. (دلیل واجب الوجود بودن خداوند در بحث های کلامی و فلسفی آمده است).

 

 بررسی مطلب از زوای? دیگر: اگر نقص در وجود خداوند باشد، یعنی فاقد کمالی از کمالات وجود و هستی باشد، نتیجه آن خواهد بود که وجود خداوند، محدود به برخی از کمالات وجودی است که فاقد آنها است، پس در هستی کمالات وجودی خواهد بود که خداوند فاقد آنها است، و این بدان معنا است که در دایره هستی موجودات یا حقایق صاحب کمال باشند که جدای از خداوند بوده و آفریده او نیستند، در حالی که تمام عالم آفرید? خداوند است و هر کمالی موجودی، نشان وجود آن کمال در پروردگار است، زیرا کمال در هر معلول، نشان وجود کمال در «علت» آن است که اگر «علت» آن را نمی داشت، در معلول هم نبود. پس در دایره وجود و هستی، هر کمالی باشد، خداوند دارای آن کمال است و معنایش آن است که خداوند هیچ کاستی و نقصی ندارد.

رده بندی موضوعی: برهانها




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:37 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()

یکی از سفسطه های معروف سکولارها این است که میگویند: «تمام جنگهای تاریخ بخاطر دین بوده است، پس دین باعث بدبختی بشر بوده و چیز بدی است.»!!

  در پاسخ به این سفسطه عرض میکنیم:

اولاً این ادعا که تمام جنگها و کشتارهای تاریخ بخاطر دین بوده است، ادعای باطلی است، اتفاقاً در طول تاریخ بیشتر کشتارها و جنگهای بزرگ بدون نیّتی دیندارانه انجام شده و میشوند. در عصر باستان، کوروش پارسی و اسکندر مقدونی بخش بزرگی از جهان متمدّن آن روز را غرق در جنگ و خونریزی کردند ولی طبق اسناد تاریخی به هیچ وجه دین را برای جنگهایشان بهانه نکرده بودند. بعدها نیز خونخواران بزرگتری چون سلاطین روم در غرب و چنگیز و تیمور لنگ در شرق که اوج درندگی را داشتند نیز افراد دینمداری نبودند. در عصر ما نیز افرادی چون هیتلر، موسولینی، استالین، چرچیل، ترومن و... هیچیک با هدف اعتلای دین دست به این کشتارها نزدند و در واقع منافع ملی و نژادی یا ایدئولوژیک خود را بهان? به راه انداختن دین قرار دادند. حتی خونخواری چون نرون، بیشتر هدفش نابود کردن یک دین بود، تا یاری به یک دین. پس برعکس این ادعای باطل، بیشتر کشتارهای بزرگ تاریخ اساساً ربطی به دین نداشته و ندارند.

ثانیاً بسیاری از جنگ ها به اسم دین بوده است، اما آیا میتوان آنها را به دین نسبت داد؟ فرض کنید امروز یا در گذشته و آینده جنگ های بسیاری به اسم عدالت، مساوات، برابری، دموکراسی و... واقع شود ، آیا می توان گفت پس عدالت، برابری و دموکراسی و... زشت و ناپسندند و اگر اینها را از فرهنگ انسانی حذف کنیم، جنگ ها از بین خواهد رفت؟

ثالثاً با انصاف به تاریخ بنگرید و ببینید آیا دین به معنای واقعی کلمه ، ایجاد کننده جنگ ها بوده یا خودخواهی و انحصارطلبی و فزونخواهی و سیری ناپذیری انسان های ظالم و ستم پیشه؟ آیا دینها آمده اند صلح و صفا ایجاد کنند یا آمده اند جنگ و ناامنی و بدبختی پدید آورند؟ آیا کشتارها به دست دینداران واقعی بوده یا به دست کسانی که برای کشتار انسان ها دنبال بهانه بوده و گاهی دین را بهانه کرده اند؟ پیامبران خدا الگوی دین و دینداری بوده اند.

  با انصاف و به دور از پیش داوری تاریخ پیامبران را مطالعه کنید و ببینید کدام شان شمشیر به دست گرفته و چه وقت به دست گرفته و چقدر آدم کشته و چقدر به کشتن تشویق کرده است؟ موسی؛ پیامبر بنی اسرائیل است که با یک چوبدستی به عنوان عصا نه چماق؛ وارد قصر فرعون میشود و او و اطرافیانش را به خداپرستی و انسانیت و عدل و انصاف و آزادکردن مظلومان بنی اسرائیل دعوت می کند و اسلحه اش دلیل و برهان و معجزه است. موسی با ارائه عصایی که اژدها می شود و دستی که چون خورشید روشنی میبخشد ثابت میکند فرستاده خداست و برای زنده کردن و حیات بخشیدن و آزاد کردن آمده است. وی با ساحران مسابقه میدهد و اثبات میکند کارش سحر و جادو نیست و ساحران به حقانیت او اعتراف می کنند ولی با قهر فرعونیان مواجه شده و از دم تیغ گذرانده میشوند! بر بنی اسرائیل سختگیریها بیشتر و کشتار آنان توسط ظالمان فرعونی وسیعتر میگردد و بالاخره موسی با بنی اسرائیل تصمیم به فرار می گیرند و تعقیب می شوند و خدا ظالمان را در دریا غرق می کند. آیا باید این ظلم و کشتارها را به حساب دین گذاشت و موسی را محکوم کرد؟ محمد(ص) با کتاب مبعوث می شود و قوم را به رها کردن بت پرستی و ظلم و قتل و تجاوز و... فراخوانده، به برادری و محبت و فداکاری و ایثار و... دعوت میکند. قوم بر او می شورند و او در مدت 13 سال با پیروانش تحمل می کند و کشته میدهند و تبعید میشوند و بالاخره از مکه فرار می کنند و در مدینه ساکن می شوند ولی در آنجا هم در امان نیستند و مورد هجومهای پی در پی واقع می شوند و مجبور میگردند از خود دفاع کنند و دست به شمشیر ببرند و با متجاوزان ستم پیشه مقابله کنند. آیا این او نیست که وقتی سال هشتم هجرت فاتحانه وارد مکه شد همه را امان داد و سربازان خود را از ریختن خون کسانی که شمشیر بر زمین نهاده اند نهی کرد؟ آن هم کسانی که سالیان درازی از هیچ ستمی علیه او و یارانش خودداری نکرده بودند. تاریخ زندگی جانشینان بر حق پیامبر یعنی امام علی و فرزندانش را بنگرید؛ آیا جز تحمل و مقاومت و زندان و تبعید و... سراغ دارید؟(در اینجا به صورت تخصصی به شبهات در مورد سیر? نبوی نمیپردازیم، برای خواندن بحثهای مربوط به این مبحث اینجا کلیک کنید.)

  آری در تاریخ به نام دین کشتار شده اما کشندگان از دین بهانه ساخته اند. راه نجات، کنار نهادن دین نیست بلکه پس زدن نقاب از چهره زشت مدعیان است تا معلوم شود آنان هوای منافع خود را داشته اند نه دین فرعون به عنوان دفاع از دینِ مردم، مردم را می کشد : "انی اخاف ان یبدل دینکم اوان یظهر فی الارض الفساد" (غافر:26) ستمگران به بهانه دفاع از مسیحیت جنگ های صلیبی راه میاندازند و دین بهانه می شود در حالی که اصل دنیا طلبی و فزونخواهی است، بعد در بیت المقدّس به غیر از مردان غیرمسلّح، زنان و کودکان را نیز از دم تیغ میگذرانند. سلطان غزنوی به بهانه کفرستیزی به هند لشکر می کشد و هزاران نفر ر ا می کشد تا بتخانه ها را غارت کند و خزاین خود را پر کند ولی برای فریب عوام، نقاب دین پناهی به چهره می زند. اصولا کدام امر مقدسی است که مورد سوء استفاده قرار نگرفته و تحت عنوان آن ظلم و تجاوز و ستم صورت نگرفته است؟ آیا با حذف دین کار درست می شود یا  حذف ستمگرانی که انسان ها را برده خود می خواهند؟ ساده انگارانه است که گمان کنیم دین این مصیبتها را پیش آورده و راه حل حذف نام دین از قاموس بشر است. هر انسانی باور ها و اعتقاد هایی دارد که دوست دارد، دیگران هم بدان ها معتقد شده و پایبند گردند. وی بسیاری اوقات به خود اجازه می دهد باور ها را به دیگران تحمیل کند و کسانی را که تسلیم نشوند کافر و مرتد و واجب القتل می شمارد و بر آنان شمشیر میکشد و از دم تیغ می گذراند تا به خیال خود دنیا را پاک و گلستان کند. کافرکشی در تاریخ سابقه دیرینه دارد و تنها ادیان آسمانی و پیامبران بوده اند که کافر کشی را منع کرده اند.(البته اسلامستیزان با وارونه جلوه دادن احکام دین اسلام، سعی میکنند اینگونه جلوه بدهند که اسلام دستور به کشتن نامسلمانان داده است، ولی اسناد تاریخی که به حضور زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان و زنادقه، آنهم بدون اجبار به تغییر دین، در کشورهای اسلامی اشاره میکنند، این ادعا را رد میکنند. حتی مرتد هم که میگویند به محض رها کردن دین اسلام کشته میشود، فقط وقتی که دین اسلام را با تحقیق انتخاب کرده باشد، و بعد بدون اینکه حتی یک دلیل اشتباه در رد اسلام داشته باشد آنرا رها کند و سپس با تبلیغ بر ضداسلام آرامش را به هم بزند، تحت پیگرد قرار میگیرد. جهت اطلاعات بیشتر به کتاب "آزادی و ارتداد" تألیف مهدی عزیزان مراجعه کنید.)

  راه نجات، شناختن دین حق و گردن نهادن به احکام آن است تا بشر رنگ صلح و صفا را ببیند، زیرا دین حق تحمیل آموزه های دین را اجازه نمی دهد و انتخاب آزادانه دین را می خواهد. جنگ و فساد و خونریزی ،عادت موجود زمینی است و انسان به دلیل رشد فکری و عقلی در دامنه وسیعتری قتل و فساد میکند و این اولین مطلبی است که فرشتگان با شنیدن خبر خلقت انسان اظهار داشتند : "اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء"(بقره:30) خداوند هم نفی نکرد بلکه فرمود این یک روی بشر است و شما از رویه دیگر خبر ندارید. رویه دیگر مربوط به بشر دیندار است که کانون مهر و محبت و صفا است و از جنگ و خونریزی متنفر است و اگر شمشیر به دست می گیرد برای کوبیدن ستمگران جنگ افروز است. خداوند در قرآن قصاص را ابزاری برای حیات و زندگی می داند ، نه قتل:« و لکم فی القصاص حیات».

 

رده بندی موضوعی: پاسخ به سکولاریسم، بیدینی و بیخدایی




تاریخ : سه شنبه 89/10/14 | 9:37 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
<< مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر >>


.: Weblog Themes By Slide Skin:.