اجماع اهل سنت بر خلافت ابوبکر:
وى پس از نقد سندى که پیش از این پاسخ داده شد مىگوید:
وعلى تقدیر الصحة فیحتمل أنه رواه بالمعنى بحسب عقیدته وعلى فرض أنه رواه بلفظه فیتعین تأویله على ولایة خاصة نظیر قوله صلى الله علیه وسلم ( أقضاکم علی ) على أنه وإن لم یحتمل التأویل فالإجماع على حقیة ولایة أبی بکر وفرعیها قاض بالقطع بحقیتها لأبی بکر وبطلانها لعلی لأن مفاد الإجماع قطعی ومفاد خبر الواحد ظنی ولا تعارض بین ظنی وقطعی بل یعمل بالقطعی ویلغى الظنی على أن الظنی لا عبرة به فیها عند الشیعة کما مر
بر فرض صحت روایت، پس احتمال دارد که این شخص (اجلح) روایت را بر طبق اعتقاد خودش نقل کرده باشد. بر فرض که عین سخن پیامبر را نقل کرده باشد؛ پس تأویل این روایت بر ولایت خاصه (بر بعضى از چیزها) متعین است؛ مثل این سخن رسول خدا که فرمود: «على قاضىترین شما است»؛ حتى اگر این تأویل درست نباشد؛ پس اجماع بر شایستهتر بودن ابوبکر و دو فرع او (عمر و عثمان)، قضاوت خواهد کرد، ولایت ابوبکر را ثابت و ولایت على را باطل خواهد کرد؛ چرا که مفاد اجماع قطعى و مفاد خبر واحد ظنى است و بین ظنى و قطعى هیچگاه تعارض نمىشود؛ بلکه به قطعى عمل و ظنى ملغا مى شود؛ چرا که دلیل ظنى از دیدگاه شیعه نیز ارزشى ندارد؛ چنانچه پیش از این گذشت.
الهیثمی، ابوالعباس أحمد بن محمد بن علی ابن حجر (متوفاى973هـ)، الصواعق المحرقة علی أهل الرفض والضلال والزندقة،ج1، ص110، تحقیق عبد الرحمن بن عبد الله الترکی - کامل محمد الخراط، ناشر: مؤسسة الرسالة - لبنان، الطبعة: الأولى، 1417هـ - 1997م.
پاسخ:
این که احتمال دارد، اجلح کندى روایت را تحریف و بر طبق مذهب خود نقل کرده باشد، بعد از اثباث صداقت و وثاقت و حفظ او، احتمالى است باطل و بىارزش. ضمن این که این روایت تنها از طریق اجلح نقل نشده است؛ بلکه چهار سند صحیح دارد و بزرگان اهل سنت صحت آن را پذیرفتهاند.
اما این که این روایت با اجماع در تضاد است:
اولا: چنین اجماعى ثابت نیست؛ چرا که تعداد زیادى از علماى اهل سنت چنین اجماعى را قبول ندارند:
این ادعا با دیدگاه بزرگان اهل سنت در تضاد است؛ مشاهیرى مثل: ماوردى شافعى، متوفای450هـ، ابو حامد غزالى دانشمند نامدار اهل سنت متوفای478، قرطبى مفسر بلندآوازه اهل سنت متوفای671هـ، عضد الدین إیجى متکلم سنى مذهب متوفای756هـ ابن عربى مالکى متوفای543هـ و بسیارى از بزرگان سنى مذهب که همگى صراحتا گفتهاند که در انتخاب ابوبکر اجماعى در کار نبوده است. جداى از روایاتى که بر این مطلب وجود دارد !
ماوردى شافعى و ابویعلى حنبلى در أحکام السلطانیة (هر دوى اینها کتابى با همین نام دارند) در این باره گفتهاند:
فقالت طائفة: لا تنعقد (أی الإمامة) إلاّ بجمهور أَهْلِ الْعَقْدِ وَالْحَلِّ من کلّ بلد، لیکون الرضا به عامّاً، والتسلیم لإمامته إجماعاً، وهذا مذهب مدفوع ببیعة أبی بکر على الخلافة باختیار من حضرها، ولم یُنتظر ببیعته قدومُ غائب عنها».
طایفهاى گفتهاند که امامت جز با اجماع اکثریت اهل حل و عقد از هر شهرى منعقد نمىشود؛ تا این رضایت عموم مردم از آن استنباط شود و همه مردم تسلیم امامت او باشند، این دیدگاه مردود است به واسطه بیعت با ابوبکر بر خلافت که تنها حاضران با او بیعت کردند و اصلا منتظر آمدن و بیعت غائبان نشدند.
الماوردی البصری الشافعی، أبو الحسن علی بن محمد بن حبیب (متوفاى450هـ)، الأحکام السلطانیة والولایات الدینیة،ج1، ص7، ناشر: دار الکتب العلمیة - بیروت، 1405هـ ـ 1985م
یعنى تنها حاضران در سقیفه با ابوبکر بیعت کردند و او را انتخاب کردند و اصلا منتظر دیگر اصحاب رسول خدا صلى الله علیه وآله که همه آنها در جیش اسامه یا در جاهاى دیگر حضور داشتند، نماندند و ابوبکر را انتخاب کردند.
قرطبى متوفاى671هـ مىنویسد:
فإن عقدها واحد من أهل الحل والعقد فذلک ثابت ویلزم الغیر فعله خلافا لبعض الناس حیث قال: لا تنعقد إلا بجماعة من أهل الحل والعقد ودلیلنا أن عمر رضى الله عنه عقد البیعة لأبی بکر.
اگر یک نفر از اهل حق و عقد، امامت شخصى را منعقد کند؛ امامت او ثابت مىشود و عمل او براى دیگران نیز الزام آور است؛ بر خلاف نظر برخى از مردم که گفتهاند: امامت، جزء با جماعتى از اهل حل و عقد منعقد نمىشود. دلیل ما این است که عمر (به تنهائی) بیعت با ابوبکر را منعقد کرد.
الأنصاری القرطبی، ابوعبد الله محمد بن أحمد (متوفاى671هـ)، الجامع لأحکام القرآن،ج1، ص269، ناشر: دار الشعب – القاهرة.
امام الحرمین ابوحامد غزالى متوفاى478هـ مىگوید:
«اعلموا أنّه لا یشترط فی عقد الإمامة، الإجماع؛ بل تنعقد الإمامة وإن لم تجمع الأمّة على عقدها، والدلیل علیه أنّ الإمامة لمّا عُقِدت لأبی بکر إبتَدَر لإمضاء أحکام المسلمین، ولم یتأنّ لانتشار الأخبار إلى من نأى من الصحابة فی الأقطار، ولم ینکر منکر. فإذا لم یُشترط الإجماعُ فی عقد الإمامة، لم یَثبُت عددٌ معدود ولا حدّ محدود، فالوجه الحکم بأنّ الإمامة تنعقد بعقد واحد من أهل الحلّ والعقد»..
بدانید که در انعقاد امامت اجماع شرط نیست؛ بلکه امامت منعقد مىشود؛ ولو این که امت بر آن اجماع نداشته باشند. دلیل ما براى آن این است که وقتى امامت ابوبکر منعقد شد، او به اجراى احکام مسلمانان مبادرت ورزید و صبر نکرد تا خبر امامت او به تمام صحابه در همه شهرها برسد؛ کسى نیز منکر آن نشده. وقتى براى انعقاد امامت نیازى به اجماع نباشد، عددى مشخص و حدى خاصى نیز معین نمىشود؛ پس نظر بهتر این است که امامت با نظر و انتخاب یک نفر از اهل حل و عقد نیز منعقد مىشود.
الإرشاد فی الکلام: 424، باب فی الاختیار وصفته وذکر ما تنعقد الإمامة به، ط. القاهرة 1369 هـ.
عضد الدین إیجى متوفاى756هـ در کتاب المواقف مىگوید:
وإذا ثبت حصول الإمامة بالاختیار والبیعة فاعلم أن ذلک لا یفتقر إلى الإجماع إذ لم یقم علیه دلیل من العقل أو السمع بل الواحد والإثنان من أهل الحل والعقد کاف لعلمنا أن الصحابة مع صلابتهم فی الدین اکتفوا بذلک کعقد عمر لأبی بکر وعقد عبد الرحمن بن عوف لعثمان.
وقتى ثابت شود که امامت با انتخاب و بیعت مردم، حاصل مىشود؛ پس بدان که این امامت نیازى به اجماع ندارد؛ زیرا براى لزوم اجماع دلیلى عقلى و نقلى وجود ندارد؛ بلکه وجود یک یا دو نفر از اهل حل و عقد کافى است؛ زیرا ما مىدانیم که صحابه با تمام صلابتى که در دین داشتند؛ به نظر عمر در انتخاب ابوبکر و نظر عبد الرحمن بن عوف در انتخاب عثمان، کفایت کردند.
تا آن جائى که مىگوید:
ولم یشترطوا اجتماع من فی المدینة فضلا عن إجماع الأمة هذا ولم ینکر علیهم أحد وعلیه انطوت الأعصار إلى وقتنا هذا.
حتى اجماع کسانى که در مدینه حاضر هستند، نیز شرط نیست؛ چه رسد به اجماع تمام امت، کسى آن را انکار نکرده و روش مردم تا زمان ما نیز به همین منوال بوده است.
الإیجی، عضد الدین (متوفاى756هـ)، کتاب المواقف،ج3، ص591، تحقیق: عبد الرحمن عمیرة، ناشر: دار الجیل، لبنان، بیروت، الطبعة: الأولى، 1417هـ، 1997م.
در نتیجه به اعتراف بزرگان و دانشمندان اهل سنت، انتخاب ابوبکر اجماعى نبوده و حاضران در سقیفه بدون در نظر گرفتن نظرات دیگر اصحاب، ابوبکر را انتخاب کردند.
از همه اینها گذشته در خود صحیح بخارى آمده است که عمر بن الخطاب اعتراف مىکند، تمام انصار، على بن أبى طالب و تمام طرفداران او، همچنین زبیر بن عوام و طرفداران او از بیعت با ابوبکر خوددارى کردند و با انتخاب او به عنوان خلیفه مخالف بودند:
حین تَوَفَّى الله نَبِیَّهُ صلى الله علیه وسلم أَنَّ الْأَنْصَارَ خَالَفُونَا وَاجْتَمَعُوا بِأَسْرِهِمْ فی سَقِیفَةِ بَنِی سَاعِدَةَ وَخَالَفَ عَنَّا عَلِیٌّ وَالزُّبَیْرُ وَمَنْ مَعَهُمَا.
البخاری الجعفی، محمد بن إسماعیل أبو عبدالله (متوفای256هـ)، صحیح البخاری، صحیح البخاری ج6، ص2505، ح6442، کتاب الْمُحَارِبِینَ من أَهْلِ الْکُفْرِ وَالرِّدَّةِ، بَاب رَجْمِ الْحُبْلَى فی الزِّنَا إذا أَحْصَنَتْ، تحقیق: د. مصطفى دیب البغا، ناشر: دار ابن کثیر، الیمامة - بیروت، الطبعة: الثالثة، 1407هـ – 1987م.
حتى خود ابوبکر اعتراف کرده است که خلافت او شورائى نبوده است، آن جا که مىگوید:
وقد کانت بیعتی فلتة وذلک أنی خشیتُ الفتنة.
بیعت من یک امر ناگهانى و اتفاقى بیش نبود؛ و به خاطر جلوگیرى از فتنه به قبول خلافت تن دادم.
البلاذری، أحمد بن یحیى بن جابر (متوفای279هـ) أنساب الأشراف،ج1، ص255؛
الصالحی الشامی، محمد بن یوسف (متوفای942هـ)، سبل الهدى والرشاد فی سیرة خیر العباد،ج12، ص315، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود وعلی محمد معوض، ناشر: دار الکتب العلمیة - بیروت، الطبعة: الأولى، 1414هـ.
و نیز اعتراف عمر مىکند:
إنما کانت بَیْعَةُ أبی بَکْرٍ فَلْتَةً وَتَمَّتْ ألا وَإِنَّهَا قد کانت کَذَلِکَ وَلَکِنَّ اللَّهَ وَقَى شَرَّهَا وَلَیْسَ فیکم من تُقْطَعُ الْأَعْنَاقُ إلیه مِثْلُ أبی بَکْرٍ من بَایَعَ رَجُلًا من غَیْرِ مَشُورَةٍ من الْمُسْلِمِینَ فلا یتابع هو ولا الذی تابعه تَغِرَّةً أَنْ یُقْتَلَا.
بیعت با ابوبکر، امرى ناگهانى بود و تمام شد، به درستى که این چنین بود؛ ولى خداوند ما را از شر او حفظ کرد؛ در میان شما کسى دیگرى همانند ابوبکر نباشد؛ اگر کسى بدون مشورت با مسلمانان بیعت کند، بیعت شوند و هم بیعت کننده، باید کشته شوند.
البخاری الجعفی، محمد بن إسماعیل أبو عبدالله (متوفای256هـ)، صحیح البخاری،ج6، ص2505، ح6442، کتاب المحاربین، بَاب رَجْمِ الْحُبْلَى فی الزِّنَا إذا أَحْصَنَتْ، تحقیق: د. مصطفى دیب البغا، ناشر: دار ابن کثیر، الیمامة - بیروت، الطبعة: الثالثة، 1407هـ – 1987م.
ثانیاً: وقتى ثابت شود که این روایت حد اقل با چهار سند از رسول خدا صلى الله علیه وآله نقل شده است، روایت متواتر مىشود؛ همان طورى که ابن حزم اندلسى، بعد از نقل روایتى که تنها چهار نفر از أصحاب آن را نقل کرده، مىگوید:
فَهَؤُلاَءِ أَرْبَعَةٌ من الصَّحَابَةِ رضی الله عنهم فَهُوَ نَقْلٌ تَوَاتَرَ وَلاَ تَحِلُّ مُخَالَفَتُهُ.
اى چهار نفر از أصحاب این روایت را نقل کردهاند؛ پس این نقل، متواتر است و مخالفت با آن جایز نیست.
إبن حزم الأندلسی الظاهری، ابومحمد علی بن أحمد بن سعید (متوفاى456هـ)، المحلى، ج9، ص7، تحقیق: لجنة إحیاء التراث العربی، ناشر: دار الآفاق الجدیدة - بیروت.
روایت «على ولى کل مؤمن من بعدی» نیز با چهار سند صحیح از چهار نفر از أصحاب نقل شده است؛ پس متواتر است و مخالفت با روایت متواتر جایز نیست. و حتى برخى از علماى سنى گفتهاند که انکار روایت متواتر مساوى با کفر است:
وَمَنْ أَنْکَرَ الْمُتَوَاتِرَ فَقَدْ کَفَرَ
هر کس روایت متواتر را انکار کند، به درستى که کافر شده است.
الشیخ نظام الدین وجماعة من علماء الهند، الفتاوى الهندیة فی مذهب الإمام الأعظم أبی حنیفة النعمان،ج2، ص265، ناشر: دار الفکر - 1411هـ - 1991م.
بنابراین نه تنها اجماع اهل سنت بر خلافت ابوبکر ارزشى ندارد و چیزى را ثابت نمىکند؛ بلکه این اجماع با روایت متواتر که انکار آن کفر است، در تضاد مىشود؛ البته اگر اجماعى باشد که پیش از این خلاف آن را ثابت کردیم.
ثالثاً: این روایت ثابت مىکند که خلافت بعد از رسول خدا، انتصابى است نه انتخابى؛ بنابراین مردم اصلا حق انتخاب کس دیگرى را نداشتهاند تا اجماع آنها بر همه حجت و دلیل قطعى باشد. در حقیقت اجماع آنها بر خلافت ابوبکر، در برابر فرمان و خواست خدا و رسول خدا بوده و چنین اجماعى نه تنها حجت و مجزى نیست؛ بلکه عین گمراهى و ضلالت است.
در اصطلاح اصولیین، روایات ثابت کننده ولایت امیرمؤمنان علیه السلام، بر اجماعى که جناب هیثمى مدعى شده، «ورود» دارد و موضوع اجماع را از بین مىبرد.
توضیح مطلب:
ورود به این معنا است که دلیل «وارد» موضوع دلیل «مورود» را به صورت حقیقى و کامل بر مىدارد؛ یعنى با وجود «دلیل وارد»، «دلیل مورود» اصلا موضوعیت ندارد.
در این جا روایت «وهو ولى کل مؤمن بعدی» دلیل وارد و إجماعى که هیثمى مدعى شده، دلیل مورود است و با وجود این روایت اصلا اجماع موضوعیت ندارد؛ زیرا ولایت و حکومت در درجه اول از آن خداوند است و خداوند این ولایت را به امیرمؤمنان علیه السلام داده است. پس با وجود این دلیل اصلا نوبت به اجماع نمىرسد.
اولویت به معنای قرب و تبعیت است:
ثالثها سلمنا أنه أولى لکن لا نسلم أن المراد أنه الأولى بالإمامة بل بالاتباع والقرب منه فهو کقوله تعالى «إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهیمَ لَلَّذینَ اتَّبَعُوهُ» ولا قاطع بل ولا ظاهر على نفی هذا الاحتمال بل هو الواقع إذ هو الذی فهمه أبو بکر وعمر وناهیک بهما من الحدیث فإنهما لما سمعاه قالا له أمسیت یا ابن أبی طالب مولى کل مؤمن ومؤمنة أخرجه الدارقطنی و أخرج أیضا أنه قیل لعمر إنک تصنع بعلی شیئا لا تصنعه بأحد من أصحاب النبی (ص) فقال إنه مولای.
دلیل سوم: ما مىپذیریم که على (علیه السلام) أولى است؛ اما نمىپذیریم که مقصود، اولویت او امامت باشد؛ بلکه منظور از آن اولیت به پیروى و قرب است؛ پس سخن پیامبر همانند این گفته خداوند است که «سزاوارترین مردم به ابراهیم، آنها هستند که از او پیروى کردند» نه دلیل قطعى و نه دلیل ظاهرى بر نفى این احتمال وجود ندارد؛ بلکه واقعیت همین است و ابوبکر و عمر نیز همین معنا را فهمیدهاند؛ زیرا آنها وقتى این سخن را شنیدند به على (علیه السلام) گفتند: «اى پسر ابوطالب، تو از امروز مولى هر مؤمن و مؤمنهاى شدی». این روایت را دارقطنى نقل کرده. و همچنین دارقطنى نقل کرده است که به عمر گفتند: تو کارى را که امروز نسبت به على علیه السلام، براى هیچ یک از أصحاب انجام نداده بودى، در جواب گفت: او مولاى من است.
الهیثمی، ابوالعباس أحمد بن محمد بن علی ابن حجر (متوفاى973هـ)، الصواعق المحرقة علی أهل الرفض والضلال والزندقة،ج1، ص110، تحقیق عبد الرحمن بن عبد الله الترکی - کامل محمد الخراط، ناشر: مؤسسة الرسالة - لبنان، الطبعة: الأولى، 1417هـ - 1997م.
پاسخ:
در پاسخ به این شبه به چند نکته اشاره مىکنیم:
اولاً: ایشان آیه را به صورت کامل نقل نکرده است و اگر به صورت کامل نقل مىکرد، معنا و مقصود خدا و پیامبرش بهتر روشن مىشد:
إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهیمَ لَلَّذینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذینَ آمَنُوا وَاللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنین. آل عمران/68.
سزاوارترین مردم به ابراهیم، آنها هستند که از او پیروى کردند، و (در زمان و عصر او، به مکتب او وفادار بودند همچنین) این پیامبر و کسانى که (به او) ایمان آوردهاند (از همه سزاوارترند) و خداوند، ولىّ و سرپرست مؤمنان است.
جمله «أَنْتَ وَلِیُّ کُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدِی» از نظر معنا و الفاظ دقیقا همانند جمله «وَاللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنین» است نه شبیه «أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهیمَ...». رسول خدا همان ولایتى را که خود او و خداوند عزوجل بر مؤمنان دارد، براى امیرمؤمنان علیه السلام ثابت کرده است. هر معناى جمله «الله ولى المؤمنین» داشته باشد، جمله «أنت ولى کل مؤمن بعدی» نیز همان معنا و مقصود را مىرساند؛ اما چرا ابن حجر هیثمى کل آیه را نیاورده است؟
ثانیاً: همانطور که پیش از این گفتیم و مبارکفورى نیز اعتراف کرده بود، کلمه «بعدی» نقش اساسى در تعیین معناى روایت و مقصود پیامآور خدا دارد؛ چرا که طبق این روایت، رسول خدا همان ولایتى را که خودش دارد، براى بعد از خودش به امیرمؤمنان علیه السلام واگذار کرده است.
تردیدى نیست که ولایت رسول خدا صلى الله علیه وآله، همان ولایت خداوند و به معناى اولویت در تصرف است؛ چنانچه خداوند مىفرماید:
النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنینَ مِنْ أَنْفُسِهِم. الأحزاب/6.
پیامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.
تمام مفسران شیعه و سنى اتفاق دارند که مقصود خداوند در این آیه اولویت در تصرف، اطاعت مطلق و... است. رسول خدا دقیقا همین ولایتى را که خودش دارد، براى بعد از خودش به امیرمؤمنان علیه السلام ثابت کرده و فرموده:
إِنَّ عَلِیًّا مِنِّی وَأَنَا مِنْهُ، وَهُوَ وَلِیُّ کُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدِی.
به درستى که على از من است و من از اویم، و او «ولی» هر مؤمنى بعد از من است.
ثالثاً: تبریک گفتن ابوبکر و عمر، بهترین دلیل است بر این که مقصود رسول خدا صلى الله علیه وآله چیزى غیر از قرب، دوستى، نصرت و... است؛ چرا که امیرمؤمنان علیه السلام پیش از آن نیز دوست مردم و همواره یاور مؤمنان بوده است:
وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْض. التوبه/71.
مردان و زنان باایمان، ولىّ (یار و یاور) یکدیگرند... .
و امیرمؤمنان علیه السلام نیز پیش از آن جزء همین مؤمنان و یاور همه مؤمنان بوده است؛ پس باید در آن روز به مقام جدیدى دست یافته باشد که شایسته تبریک گفتن داشته باشد.
جمله «أمسیت یا ابن أبی طالب مولى کل مؤمن ومؤمنة؛ تو از امروز مولاى هر مومن و مؤمنهاى شدى» نظر ما را تأیید و مقصود ابوبکر و عمر را روشنتر مىکند؛ چرا که امیرمؤمنان علیه السلام پیش از آن نیز دوست و یاور مؤمنان بوده نه دشمن مؤمنان و از آن روز به مقام جدیدى دست یافته است؛
رابعاً: اگر طبق سخن ابن حجر هیثمى معناى «أنت ولى کل مؤمن بعدی» «اتباع وقرب» باشد، باید بگوییم که على بن أبىطالب وظیفه دارد که از مؤمنان تبعیت و پیروى کند و زمانى «أولى بالمؤمنین» خواهد بود که به صورت مطلق از مؤمنان پیروى کرده باشد؛ همانطورى که طبق آیه قرآن، پیروان حضرت ابراهیم و کسانى که تبیعت کامل از آن حضرت کردهاند، «اولى الناس بإبراهیم» ملقب شده بودند.
آیا ابن حجر مىتواند این معنا را بپذیرد؟
آیا این معنا با روایت رسول خدا سازگارى دارد؟
خامساً: حتى اگر به معناى «إتباع وقرب» نیز باشد، بازهم شایستگى آن حضرت را به خلافت ثابت مىکند؛ زیرا با وجود شخصى که «اولى الناس» نسبت به مردم است؛ چرا دیگران که داراى چنین مقامى نیستند، خلیفه شوند؟