سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حقانیت شیعه

اجتماعی

حکایت عشق و ازدواج - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی

 
3 نصیحت مرغک به صیاد! 




مردی مرغک کوچکی را صید کرد.مرغک به سخن آمد و اینچنین با صیاد گفتگو کرد که: من شکم تورا سیر نمیکنم ،و بدن ضعیف و نحیف و کوچک من نیم وعده ی غذای تو هم نمی شود،لذا از خوردن من صرفه نظر کن و من در عوض ? موعظه و نصیحت به تو می کنم:اولی را در دست تو،دومی را پس از آزادی در بالای درخت،و سومی را بالای کوه! 


صیاد قبول کرد. مرغک در دست صیاد نصیحت اولش را کرد و گفت: بر چیزی که از دست دادی افسوس و اندوه نخور!

صیاد آزادش کرد،و مرغک روی درخت گفت:دوم اینکه هر چه شنیدی بر عقل عرضه دار،اگر آن را پذیرفت بپذیر و گر نه نپذیر .

سپس مرغک به طرف کوه پرواز کرد و فریاد زد:بدبخت!مرا از دست دادی،در چینه دانه من یک مروارید بیست مثقالی بود!!

صیاد در غصه و پشیمانی فرو رفت و گفت:لا اقل نصیحت سوم را بگو.

مرغک جواب داد:به نصیحت اول و دوم خوب عمل کردی که سومی را نیز بگویم؟!

غصه از دست رفته را که خوردی،وبعد آنکه همه ی وزن بدن من بیست مثقال نیست که مروارید بیست مثقالی در چینه دانم باشد!!چرا بدون تعقل و تفکر چیزی را باور می کنی!!

نتیجه گیری:از اینجاست که عقل بزرگترین راهنما انسان به حقایق و امور واقعی بوده و ما را از خطا ها و لغزشها حفظ میکند و کسی که از عقل خود استفاده نکند نمیتواند دیندار واقعی باشد چرا که اسلام دین عقل است و طبق روایات مختلف،خداوند مهربان به میزان عقل انسان ها ثواب و پاداش و مجازات می کند

 حدیث پندآموز: حسن صیقل از امام صادق(ع) در مورد کمترین تعداد جماعت پرسش کرد ؛ امام صادق(ع) فرمود:«یک مرد و زن و اگر کسی در مسجد حاضر نباشد، مومن به تنها جماعت است ؛ زیرا زمانی که اذان و اقامه گفت،دو صف از فرشتگان در پشت سر او به نماز می ایستند، و اگر تنها اقامه گفت،یک صف از فرشتگان به او اقتدا می کنند»

برای دیدن داستان های دیگر به آرشیو داستان های دیگر وب(سمت راست) مراجعه کنید

شنبه یکم اسفند 1388 | آرشیو نظرات 


 

.  
نمونه هایی از پرستش مردم هند 



 بعضی از افراد هندوستان آب پرست می باشند و صبح زود بر لب دریا یا لب جوی آب رفته و هنگام طلوع آفتاب،مقداری آب برداشته و به چهار طرف خود می پاشند،و این کار برای آنها یک نوع عبادت است.

و هر وقت آب کم می شود آب پرستان می پندارند که آب(یعنی خدا) از انان قهر کرده، برای جلب نظر او دختری زیبا با زینت تمام به نام عروس آب با تجلیل زیاد بر لب دریا می برند و آن را در دریا می اندازند تا با این کار قهر آب به آشتی تبدیل گردد و آب زیاد شود.

در هند قومی هستند که آلت می پر ستند ودر پرستشگاهای آنان که نامش (مندیر است)،مجسمه هایی از آلت زن و مرد ساخته شده که آن را می پر ستند.... .

برخی در هندوستان سی و سه میلیارد خدا دارند و اگر سوال کنید که چگونه آنها را می شمارید؟!میگویند: روزی که توانستید آنها را بشمارید،پایان دنیاست!!

بر گرفته از کتاب خرافات نوشته ی سید اسماعیل شاکر اردکانی

یکشنبه یکم آذر 1388 | 


 

.  
عقاید مسخره گاو پرستان 



گاو پرستان می گویند : تخم همه ی چهار پایان از گاو است... .گاو پرستان،بول گاو را به عنوان تبرک به سر و صورت خود می مالند،فضله ی گاو(خدا)را هم به جهت تیمن و تبرک به دیوارهای خانه های خود می مالند... .

اگر دو، سه گاو در شاهراهی بخوابند و جاده را ببندند،محال است یکی از رانندگان از وسیله ی نقلیه ی خود پایین آمده و آنها را براند،

گاه به علت قحطی،هزاران تن از گرسنگی میمیرند هزاران گوشت گاو عاطل میمیاند و هیچکس حاضر نیست گاوی را بکشد ونه جرات چنین کاری دارد!

در مراسم تدفین گاو،همان تشریفات را به کار می برند که برای به خاک سپردن یک فرد سیاسی به کار می برند;دعای فراوان خوانده و اشک فراوان ریخته و همراه حیوان مقداری نارگیل چال می کنند که حیوان توشه داشته باشد و گرسنه نماند.هنوز هم این تقدیس وپرستش باقی است!!!

بر گرفته از کتاب خرافات نوشته ی سید اسماعیل شاکر اردکانی

یکشنبه یکم آذر 1388 | نظر بدهید 


 

.  
حکایت عشق و ازدواج 



شاگردی از استادش پرسید:«عشق چیست؟»

استاد در جواب گفت:«به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور،به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟»

شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید:«چه آوردی؟»

وشاگرد با حسرت جواب داد:«هیچ!هر چه جلو میرفتم،خوشه هایی پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین،تا انتهای گندمزار می رفتم.»

استاد گفت:«عشق یعنی همین!»

شاگرد پرسید:«پس ازدواج چیست؟»

استاد به سخن آمد که:«به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور،اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!»

شاگرد رفت و پس از مدتی با درختی برگشت!!

استاد پرسید چه شد و او در جواب گفت:«به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم،انتخاب کردم.ترسیدم که اگر به جلو بروم،باز هم دست خالی بر می گردم»

استاد گفت:«ازدواج یعنی همین!!!»




تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:41 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
.: Weblog Themes By Slide Skin:.