بسم رب الشهداء و الصدیقین
دهم آبان بود . جنازه های عراقی را جمع کردیم و در محلی دفن نمودیم . شاهرخ به همراه نیروهایش
مشغول پاکسازی جنوب ذوالفقاری بود . شهدای خودمان را هم فرستادیم عقب .
به همراه سید مجتبی به کارها رسیدگی می کردیم .یکدفعه چند خودرو نظامی مقابل ما ایستاد .
یکی از فرماندهان نظامی وابسته به بنی صدر پیاده شد . کمی به اطراف نگاه کرد . در کنار یک خودرو
سوخته عراقی قرار گرفت .خبرنگار و فیلمبردار تلوزیون نیز پیاده شدند و در مقابلش ایستادند .
ان فرمانده شروع به صحبت کرد و گفت : نیروهای تحت امر رییس جمهور بنی صدر طی یک عملیات
گسترده سیصد تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند !!!
با تعجب به سید گفتم : این چی داره می گه ؟! سید که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حین
مصاحبه گفت : مرد حسابی ، معلوم هست چی می گی ، شما که به ما گفتید هرجور می تونید فرار
کنید . بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشمن وایسادن ، اصلا شما از کجا می گی سیصدتا عراقی
کشته شدند ؟جنازه هاشون کو ؟!
دوربین خبرنگار به سمت سید رفته بود ، سید دوباره ادامه داد : شما که گفتید به دستور بنی صدر یه
فشنگ به ما نمی دید ، حالا اومدین کارو به اسم خودتون تموم کنید. فرمانده ساکت شده بود و هیچ
حرفی نمی زد .
خبرنگار پرسید : راستی جنازه های عراقی کجاست ؟! سید گفت : از ایشون بپرسید . فرمانده حرفی
برای گفتن نداشت . سید کمی به عقب رفت و خاک ها را کنار زد . جنازه یک عراقی نمایان شد .
بعد خیلی آرام گفت : زیر این خاک سیصدتا جنازه از نیروهای دشمن دفن شده . بعد هم به سمت بچه ها
برگشت . در حالی که هنوز دوربین خبرنگار به دنبالش بود .
ظهر همان روز خودم را به نیروهای شاهرخ رساندم . همگی با هم مسیر جاده را ادامه دادیم تا به
روستاهای جنوبی رسیدیم . در گوشه ای در میان خانه های مخروبه مشغول استراحت شدیم . از نهار هم
خبری نبود .
شاهرخ گفت : خیلی گشنمون شده چیکار کنیم ؟! چندتا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا
بودند . یکی از آنها برگشت و با خنده گفت : بچه ها بیایید اینجا ، اینو ببینید . ترکش خورده تو پاش !!!
شاهرخ داد زد : این که خنده نداره ، زود باشین کمکش کنید !
همه دویدیم پشت مسجد روستا ، توقع دیدن هر مجروحی را داشتیم غیر از این . همه می خندیدند . ما
هم که رسیدیم خندیدیم .
ترکش خمپاره به پای یک گوساله اصابت کرده بود . شاهرخ خندید و گفت : این هم نهار امروز ما ، اینو دیگه
خدا رسونده !!!
سریع چاقو را برداشت و حیوان را خواباند سمت قبله ، من و یکی از بچه ها به مسجد روستا رفتیم . یک
قابلمه بزرگ پیدا کردیم . کمی هم نمک و...از آنجا برداشتیم . بچه های دیگر هم هیزم آوردند . از داخل
یکی از خانه ها هم مقدار زیادی نان خشک پیدا کردیم .
ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد . بچه ها پیازهم پیدا کرده بودند . هنوز غذایی به آن خوشمزگی
نخورده ام .
بعد از غذا تصمیم گرفتیم که شب را در همان روستا بمانیم . چند تا از بچه ها به شاهرخ گفتند : تو یکی از
این خانه ها تلوزین هست می تونیم استفاده کنیم ؟
شاهرخ گفت : باشه ، ولی اینجا که برق نداره . یکی از بچه ها گفت : تو مسجد روستا موتور برق هست ،
بنزین هم داره .
ساعتی بعد بچه ها در حیاط مسجد دور هم نشسته بودیم و مشغول تماشای تلوزیون بودیم . آن شب
فیلم کمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند . چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند . هر ساعت هم
نگهبان ها عوض می شدند .
صبح فردا بچه ها یک لانه مرغ را در کنار یکی از خانه ها پیدا کردند . در داخل لانه 24 عدد تخم مرغ وجود
داشت .
شاهرخ گفت : معلوم میشه اهالی اینچا 24 روزه که رفتند ! بعد هم با همان تخم مرغ ها صبحانه را آماده
کردیم ! ورغ را هم برداشتیم و با بچه ها برگشتیم ! خیلی خوش گذشت . در کل دوران جنگ چنین شب و
روزی برای من تکرار نشد !
((قاصم صادقی ، از نیروهای گروه فداییان))
یا زهرا...