بسم رب الشهداء. الصدیقین بودند . یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آن ها ، با تعجب گفتم : شاهرخ چیکار می کنی ؟!!! شگردی خاص هر دو آن ها را به اسارت درآورد و برگشت . چاقویی برداشت . شروع کرد به تهدید آن ها . می گفت : شما رو می کشم و می خورم !!! کردند . شاهرخ هم ساعتی بعد آن ها را آزاد کرد . !!! سازمان یافته شدند . شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد . این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه ؛ شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم . معمولا هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی میرفت و با سلاح بر می گشت !!! مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند . ، اسلحه به دست به سمت ما می آید . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده . بود . اگر شاهرخ بیرون بیاید ؟ فریاد کشید : وایسا !!! هم ترسیده بودم . رفتم و اسلحه اش را برداشتم بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت . تعجب کردم و گفتم : چی داری می گی ؟!!! همه ماهم گفته اند : اگر اسیر او شوید شما را می خورد !!! برای همین نیروهای ما از این مکنطقه و این آقا می ترسند . سنگر نیروهامون کول کنی ! سی کیلو هستی این بیچاره الان می میره . شاهرخ هم پایین آمد . بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم . گروه های خودتان ، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسایی بدهید . آدم خوارها !!! کرد . یا زهرا...
آخر شب بود . شاهرخ مرا صدا کرد و گفت : امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک .
با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم . دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته
گفت : هیچی ، فقط نگاه کن ! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست . خوب به آن ها نزدیک شد . با
کمی از روستا دور شدیم . شاهرخ گفت : اسیر گرفتن بی فایده است . باید این ها رو بترسونیم . بعد
دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد . اسیرها حسابی ترسیده بودند . گریه می کردند . التماس می
مات و ممبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت : باید دشمن از ما بترسد .
باید از ما وحشت داشته باشد . من هم کار دیگری به ذهنم نرسید !
شب های بعد هم این کار را تکرار کرد . اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد . مدتی بعد نیروهای ما
از فرماندهی اعلام شد : نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند . قرار شد من به همراه
ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آنجا ندیدیم . در حین شناسایی و در میان خانه های
شاهرخ گفت : من نمی تونم تحمل کنم . می رم دستشویی !!! گفتم : اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش .
من هم رفتم پشت یک دیوار سنگر گرفتم . داشتم به اطراف نگاه می کردم . یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی
او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد . می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد .
کسی همراهش نبود . از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زیاد شده
سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید . با تعجب به اطراف نگاه کرد . یکدفه شاهرخ با لگد در را باز کرد و
سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد . شاهرخ هم به دنبالش می دوید . از صدای او من
سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد . می گفت : تو رو خدا منو نخور !!! کمی عربی بلد بودم .
سرباز عراقی آراک که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت : فرمانهان ما قبلا مشخصات این آقا را داده اند . به
خیلی خندیدیم . شاهرخ گفت : من ایهمه دنبالت دویدم و خسته شدم . اگه می خوای نخورمت باید منو تا
سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم . چند قدم که رفتیم گفتم : شاهرخ ، گناه داره تو صدو
شب بعد ، سید مجتبی همه فرماندهان گروه های زیر مجموعه فداییان اسلام را جمع کرد و گفت : برای
شیران درنده ، عقابان آتشین ة این ها نام گروه های چریکی بود . شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت :
سید پرسید : این چه اسمیه ؟! شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعرف
((محمد تهرانی ، آخرین همرزم شاهرخ))
درباره وب
با افتخار معلم بازنشسته سید مرتضی ناصری کرهرودی
فال روزانه
فال حافظ
لینک دوستان
ویژه اسلاید اسکین
ساعت
برچسبها وب
تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()