بسم رب الشهداء و الصدیقین
دومین روز حضور من در جبهه بود . تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم . پسرکی حدود پانزده
سال همیشه همراه شاهرخ بود مثل فرزندی که همراه با پدر است .
تعجب من از رفتار آن ها وقتی بیشر شد که گفتند : این پسر ، رضا فرزند شاهرخ است !!! اما من که
برادرش بودم خبر نداشتم .
عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته . رفتم و در کنارش تنها نشستم . بی مقدمه و با
تعجب گفتم : این آقا رضا پسر شماست ؟!
خندید و گفت : نه ، مادرش اون رو به من سپرده . گفت مثل پسر خودت مواظب رضا باش .
گفتم مادرش دیگه کیه ؟!
گفت : مهین ، همون خانمی که تو کاباره بود . آخری باری که براش خرجی بردم گفت : رضا خیلی دوست
داره بره جبهه . من هم آوردمش اینجا .!
ماجرای مهین را می دانستم . برای همین دیگر حرفی نزدم .
چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند . صحبت از گذشته و قبل از انقلاب . شاهرخ خیلی تو فکر رفته
بود بعد هم با آرامی گفت : مهربونی اوستا کریم رو میبینید !
من یه زمانی آخر شب با رفقا می رفتم میدون شوش . جلوی کامیون ها را می گرفتیم . اون ها رو تهدید
می کردیم .
ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم . بعد می رفتیم با اون پول ها زهر ماری می خریدیم و می
خوردیم .
زندگی ما تو لجن بود . اما خدا دست ما رو گرفت . امام خمینی رو فرستاد تا مارو آدم کنه . البته بعدا
هرچی پول درآوردم به جای اون پول ها صدقه دادم . بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد . شاهرخ
گفت : گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول ، توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند !فکر می
کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم !
همه ساکت بودند و به حرف های شاهرخ گوش میکردند . بعد باهم حرکت کردیم و رفتیم برای نماز
جماعت . شاهرخ به یکی از بچه ها گفت : برو نگهبان سنگر خواهر ها رو عوض کن .
با تعجب پرسیدم : مگه شما رزمنده زن هم دارید ؟! گفت : آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که
با ما به آبادان آمدند . برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آن ها نگهبان گذاشتیم .
کمی جلوتر یک مخزن بزرگ آب بود . بچه ها می گفتند : شاهرخ هر دو روز یکبار اینجا می آید و با لباس زیر
آب می رود و غسل شهادت می کند .
((علیرضا کیانپور ، برادر شاهرخ))
یا زهرا...