سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حقانیت شیعه

اجتماعی

گروه پیشرو - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی


بسم رب الشهداء و الصدیقین


آمده بودم تهران ، برای مرخصی . روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم . او همیشه به دنبال


خلافکاری و لات بازی بود .


گفتم : تا کی می خوای عمرت را تلف کنی ، مگه تو جوان این مملکت نیستی ، دشمن داره شهرهای ما


رو می گیره ، می دونی چقدر از دخترای این مملکت رو اسیر گرفتند و برند !


برادرم همینطور گوش می کرد . بعد کمی فکر کرد و گفت : من حرفی ندارم که بیام . ما شما مرتب نماز و


دعا می خونید . من حال این کارها رو ندارم . گفتم : تو بیا اگه نخواستی نماز نخون .


فردا با هم راه افتادیم . وقتی به آبادان رسیدیم ، رفتیم هتل کاروانسرا ، سید مجتبی آمد و حسابی ما را


تحویل گرفت . برادرم که خودش را جدای از ما می دانست ، کنار در روی صندلی نشست . چند تا مجروح را


دید و حسابی ترسیده بود .


من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم ، هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دنبالم دوید و با اضطراب گفت :


ببین من می خوام برگردم تهرون ، من گروه خونم به این ها نمی خوره . کمی مکث کردم و گفتم : خب


باشه ، فعلا همون جا بنشین من الآن میام .


گفتم خدایا خودت درستش کن . کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایین آمدم .


برادرم همچنان کنار در نشسته بود . آمدم و کارت را تحویلش دادم . هنوز با هم حرف نزده بودیم که شاهرخ


و نیروهایش از در وارد شدند .


یک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد . کمی به صورت او خیره شد و با تعجب گفت : شاهرخ !؟


شاهرخ هم گفت : حمید خودتی ؟!هر دو در آغوش هم قرار گرفتند . بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به


صحبت کردند .


ساعتی بعد برادرم خوشحال به سمت من آمد و گفت : نگفته بودی شاهرخ هم اینجاست . من قبل از


انقلاب از رفیق های شاهرخ بودم . چقدر با هم دوست بودیم . همیشه با هم بودیم . دربند می رفتیم ...


تازه ، چندتا دیگه از رفقای قدیمی هم تو گروه شاهرخ هستند . من می خوام همینجا پیش این بچه ها


بمونم .


رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسیر زندگی او را عوض کرد . برادرم اهل نماز شد . او به یکی از رزمندگان


خوب جبهه تبدیل شد .


شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی رفتیم . بیشتر مسئولین گروه ها هم نشسته بودند . سید


چند روز قبل اعلام کرده بود : برادر ضرغام معاون بنده در گروه فداییان اسلام است .


سید قبل از شروع جلسه گفت : آقا شاهرخ ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن . اسم آدم خوارها


برازنده شما و گروهت نیست !


بعد از کمی صحبت ، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت . سید ادامه داد : رفقا سعی کنید با اسیر رفتار


خوبی داشته باشید .


مولای ما امیرالمومنین علی علیه السلام سفارش کرده اند که ، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید . اما


متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند .


همه فهمیدند منظور سید ، کارهای شاهرخ ، خودش هم خنده اش گرفت . سید و بقیه بچه هاهم


خندیدند .


سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت : خودت بگو دیشب چیکار کردی ؟!شاهرخ هم خندید و گفت : با


چند تا از بچه ها رفته بودیم شناسایی ، بعدهم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم . تو


مسیر برگشت ، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت .


کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم . من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش رو بلند کردند .


مثل پادشاه های قدیم شده بودیم . نمی دونید چقدر حال می داد !


وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه ، من هم سریع پیاده شدم و


گفتم : آقا سید ، این ها اومده بودند مارو بکشن ، ما فقط ازشون سواری گرفتیم . اما دیگه تکرار نمی


شه .


((جمعی از دوستان شهید))


یا زهرا...

ما باید پرچم اسلام را در انتهای افق بر زمین بکوبیم...





تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
.: Weblog Themes By Slide Skin:.