بسم رب الشهداء و الصدیقین آمده بودم تهران ، برای مرخصی . روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم . او همیشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود . گفتم : تا کی می خوای عمرت را تلف کنی ، مگه تو جوان این مملکت نیستی ، دشمن داره شهرهای ما رو می گیره ، می دونی چقدر از دخترای این مملکت رو اسیر گرفتند و برند ! برادرم همینطور گوش می کرد . بعد کمی فکر کرد و گفت : من حرفی ندارم که بیام . ما شما مرتب نماز و دعا می خونید . من حال این کارها رو ندارم . گفتم : تو بیا اگه نخواستی نماز نخون . فردا با هم راه افتادیم . وقتی به آبادان رسیدیم ، رفتیم هتل کاروانسرا ، سید مجتبی آمد و حسابی ما را تحویل گرفت . برادرم که خودش را جدای از ما می دانست ، کنار در روی صندلی نشست . چند تا مجروح را دید و حسابی ترسیده بود . من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم ، هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دنبالم دوید و با اضطراب گفت : ببین من می خوام برگردم تهرون ، من گروه خونم به این ها نمی خوره . کمی مکث کردم و گفتم : خب باشه ، فعلا همون جا بنشین من الآن میام . گفتم خدایا خودت درستش کن . کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایین آمدم . برادرم همچنان کنار در نشسته بود . آمدم و کارت را تحویلش دادم . هنوز با هم حرف نزده بودیم که شاهرخ و نیروهایش از در وارد شدند . یک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد . کمی به صورت او خیره شد و با تعجب گفت : شاهرخ !؟ شاهرخ هم گفت : حمید خودتی ؟!هر دو در آغوش هم قرار گرفتند . بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند . ساعتی بعد برادرم خوشحال به سمت من آمد و گفت : نگفته بودی شاهرخ هم اینجاست . من قبل از انقلاب از رفیق های شاهرخ بودم . چقدر با هم دوست بودیم . همیشه با هم بودیم . دربند می رفتیم ... تازه ، چندتا دیگه از رفقای قدیمی هم تو گروه شاهرخ هستند . من می خوام همینجا پیش این بچه ها بمونم . رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسیر زندگی او را عوض کرد . برادرم اهل نماز شد . او به یکی از رزمندگان خوب جبهه تبدیل شد . شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی رفتیم . بیشتر مسئولین گروه ها هم نشسته بودند . سید چند روز قبل اعلام کرده بود : برادر ضرغام معاون بنده در گروه فداییان اسلام است . سید قبل از شروع جلسه گفت : آقا شاهرخ ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن . اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست ! بعد از کمی صحبت ، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت . سید ادامه داد : رفقا سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید . مولای ما امیرالمومنین علی علیه السلام سفارش کرده اند که ، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید . اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند . همه فهمیدند منظور سید ، کارهای شاهرخ ، خودش هم خنده اش گرفت . سید و بقیه بچه هاهم خندیدند . سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت : خودت بگو دیشب چیکار کردی ؟!شاهرخ هم خندید و گفت : با چند تا از بچه ها رفته بودیم شناسایی ، بعدهم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم . تو مسیر برگشت ، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت . کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم . من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش رو بلند کردند . مثل پادشاه های قدیم شده بودیم . نمی دونید چقدر حال می داد ! وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه ، من هم سریع پیاده شدم و گفتم : آقا سید ، این ها اومده بودند مارو بکشن ، ما فقط ازشون سواری گرفتیم . اما دیگه تکرار نمی شه . ((جمعی از دوستان شهید)) یا زهرا...
درباره وب
با افتخار معلم بازنشسته سید مرتضی ناصری کرهرودی
فال روزانه
فال حافظ
لینک دوستان
ویژه اسلاید اسکین
ساعت
برچسبها وب
تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()