صل اختلاف شیعه و سنى
بین شیعه و سنى اختلاف فقط در مسئله ولایت است.
شیعه مىگوید امام باید معصوم باشد و از جانب خدا منصوب گردد، سنیان مىگویند عصمت از شرائط امام نیست و مردم مىتوانند براى خود امامى را اختیار کنند و از او پیروى نمایند.
بقیه مسائلى که مورد اختلاف بین این دو گروه است همه تابع این مساله بوده و از فروعات این اصل بشمار میرود، و روى زمینه اختلافى که در این اصل به میان آمده است در آن فروعات نیز اختلافاتى قهرا پیدا شده است، بطوریکه اگر در این اصل اختلاف از میان برخیزد و این دو فرقه داراى مرام و مذهبى واحد گردند، بقیه فروع نیز خودبخود به پیروى و به تبع این اصل اختلافات خود را رها نموده و متحد خواهند شد. ما به یارى خدا و استمداد از روح پاکان و اولیاى خدا در این روزها اصل این مساله را بررسى مىنمائیم و از روى کتاب خدا و نصوص صریحهاى که از حضرت رسول صلى الله علیه و آله وارد شده استشرائط امام را بیان میکنیم بحوله و قوته و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم و براى توضیح این معنى قبل از استدلال به آیه فوق که در مطلع سخن ذکر شد شاهد و مثالى را از باب مقدمه ذکر میکنیم.
امام بمنزله قلب در پیکر انسان است
در بدن انسان دستگاههاى مختلف و متنوعى وجود دارد که هر یک در انجام وظیفهاى مختص به خود مشغول فعالیت است.
چشم براى دیدن و گوش براى شنیدن و بینى براى تنفس و بوئیدن و زبان براى چشیدن و دست و پا براى اخذ نمودن و راه رفتن است هر یک از این اعضاء در انجام وظیفه خود ساعى و کوشاست ولى نیروى خود را از نقطه نظر حیات مادى از قلب میگیرد.
قلب خون را به تمام اعضاء و جوارح میرساند و در هر لحظه بدانها حیات نوینى میدهد و خون تازه به وسیله ارسال قلب آنها را زنده و با نشاط نگاه میدارد، بطوریکه اگر در یک لحظه قلب متوقف گردد و از سرکشى و سرپرستى خود باز ایستد این اعضاء زنده و شاداب به صورت مرده و کدر درآمده تمام خواص خود را از دست مىدهند.
چشم نمىبیند، گوش نمىشنود، دستحرکت ندارد، پا نیز مرده و بىحس مىگردد.
بنابراین فائده قلب همان عنوان سرپرستى و زعامت و ایصال حیات به این اعضاء تحتحیطه اوست، کسى نمىتواند بگوید ما به قلب نیاز نداریم زیرا از قلب کارى ساخته نیست، نه مىبیند و نه مىشنود و نه سخن مىگوید و نه مىنویسد و نه و نه. . .
ما چشم داریم و با چشم مىبینیم، و گوش داریم و با گوش مىشنویم، و زبان داریم و با او مىگوئیم، و دست داریم و با او مىنویسیم.
این سخن بىجا و غلط است چون چشم بدون قلب و گوش بدون قلب و زبان بدون قلب مرده و صفر است، آن بینائى که در چشم، و شنوائى که در گوش استبه علت نیروى قلب است. چشم در هر آن مواجه با هزاران آفت و فساد خارجىاست و همچنین گوش و سایر اعضاء، چون مرتبا قلب از مراقبتخود دریغ ننموده و دائما خون به عنوان غذا و دوا و دافع دشمنان خارجى و عوامل موجب فساد و میکربهاى مهلکه مىفرستد.
لذا چشم و گوش در تحت ولایتسلطان قلب زنده و پایندهاند قلب دستگاه معدل و تنظیم کننده قوا و حیات بخشنده اعضاى انسان است.
و اما از نقطه نظر معنى، مغز و دستگاه مفکره منظم کننده این قوا و اعضاء مىباشد،
چشم فقط مىبیند یعنى در اثر انعکاس نور، صورتى از شیئى مرئى در حدیبیه و عدسى چشم منعکس مىگردد، اما این صورت چیست و با او چکار باید کرد، این وظیفه چشم نیست، این کار مغز است که این صورت را گرفته و روى او حساب مىکند و از این صورت بهرهبردارى مىنماید.
و لذا کسانیکه مستشدهاند یا بىهوش و یا دیوانه گشتهاند در چشم آنان نقصانى به وجود نیامده است چشم کاملا سالم و در منعکس نمودن شعاع و پدیدار نمودن صورت مرئى بسیار صحیح و بجا کار مىکند ولى چون دستگاه مغز و مفکره از کار خود دست کشیده و به وظیفه خود عمل نمىکند. سلسله اعصاب این صورت را که به مغز تحویل مىدهند مغز نمىتواند آن را بشناسد و آن را در محل خود اعمال کند
لذا دیده مىشود که شخص مستخواهر و مادر خود را به جاى عیال خود مىگیرد و در صدد تعدى به آنان برمىآید، در معبر عام لخت و عریان حرکت مىکند و نمىتواند تشخیص دهد که صورت معبرى را که سابقا در قواى ذهنیه خود محفوظ داشته استبا این صورت معبر فعلى تطبیق کند و سپس حکم به عدم جواز حرکت در حالت عریان بودن در معبر نماید.
شخص مست، هرزه مىگوید، عربده مىکشد، در نزد بزرگان کارهاى سخیف و ناروا مىکند، از خوردن کثافات و خبائث دریغ ندارد و از جنایات خوددارى نمىکند، با آن که قواى سامعه و ذائقه و لامسه او کار خود را انجام مىدهد، لکن چون دستگاه کنترل و تنظیم مغز خراب شده است لذا نه تنها نمىتواند از این چشم بینا و گوش شنوا و دست توانا بهرهبردارى کند بلکه به عکس آنان را در راه هلاکت و فساد مصرف نموده و به وسیله آنان تیشه به اصل شاخ و بن هستى خود مىزند. بنابراین وجود دستگاه مغز نیز براى استخدام این اعضاء و جوارح و به کار بستن هر یک از آنان در موقع لزوم و تطبیق صور حاصله با صور محفوظه سابقه و احکام صحیحه مترتبه بر آنست، بطوریکه در شخص مجنون که قواى عاقله خود را از دست داده است هیچ نتیجه صحیحى از دیدار و گفتار و کردار او مترتب نمىشود.
از انسان بگذریم در حیوانات نیز قلب و مغز وجود دارد و بدون آن هیچ حیوانى حتى حیوانات تک سلولى نمىتوانند به وظیفه خود ادامه دهند و براى ادامه حیات و زندگى خود در تلاش باشند.
در جمادات نیز آنچه آنها را در تحتخاصیت و کیفیت واحد قرار مىدهد، و راسم وحدت آنان است همان روح و نفس واحدى است که در آنان سارى و جارى بوده و بهمین علت داراى خاصیت واحد بوده و اثرات واحدى از آنان مشهود است.
اتفاقا در فن تکنیک و ماشینسازى از اینموضوع استفاده نموده و با ایجاد دستگاههاى تنظیم کننده و معدله توانستهاند حرکت چرخها و موتورها را تنظیم کنند.
ساعت را که کوک مىکنیم در اول فشار فنر قوى است و مىخواهد چرخ دندهها را بسرعتحرکت دهد و چون فنر باز مىشود و فشارش ضعیف مىگردد مىخواهد چرخها را بکندى حرکت دهد، در ساعت دستگاهى بنام پاندول مىگذارند که حرکت را تنظیم نموده و چه فشار فنر قوى و چه ضعیف باشد در هر حال ساعتبه یک منوال حرکت نموده و وقت را بطور صحیح تنظیم مىکند.
در ماشینهاى بخار که کارخانههاى بزرگ را بکار مىاندازد اگر دستگاه معدل نباشد تمام ماشینها خرد و خراب خواهند شد، چون دیگ بخار در هنگام جوشش، بخار زیاد تولید نموده و اگر این بخار مستقیما به پشت پیستونها وارد شود چرخ طیار شتاب گرفته و با سرعتسرسامآورى ماشین را خرد خواهد نمود، و نیز در وقتیکه در دیگ بخار حرارت کمتر مىشود ممکنستسرعت کم شود.
لذا همیشه در دستگاهى بخار اضافى را براى مواقع کمبود ذخیره مىکنند و دستگاهى بنام معدل ورگولاتوربین لولههاى متصل به دیگ و بین پیستونها قرار مىدهند تا همیشه بخار را به مقدار معین نه کم و نه زیاد به پشت پیستونها رهبرى کند، این دستگاه در وقتى که بخار بسیار است زیادى آن را خودبخود در دستگاه ذخیره مىفرستد و از وارد شدن آن به موتورها جلوگیرى مىنماید و در وقتى که بخار کماست از دستگاه ذخیره، بخار ذخیره شده را مىگیرد و با بخار فعلى تواما به موتورها مىفرستد و لذا خودبخود همیشه موتورها آرام و منظم حرکت نموده در یک سرعتخاص مورد نیاز به حرکت در مىآیند.
در جامعه بشرى براى تبدیل قوا و تنظیم امور و رفع اختلافات بین مردم و جلوگیرى از تعدیات به حقوق فرد و اجتماع و رهبرى نمودن تمام افراد را به مقصد کمال و منظور از آفرینش و کامیابى از جمیع قوا و سرمایههاى خدادادى احتیاج به معدل صحیح منظم است و الا جامعه از هم گسیخته مىشود و از سرمایه حیات بهرهبردارى نخواهد نمود.
لزوم امام معصوم در بین جامعه
منظم عالم انسانیت و اجتماع امام است که حتما باید داراى قوائى متین و فکرى صائب و اندیشهاى توانا ناظر بر اعمال و کردار امتبوده، بین آنها نظم و تعادل را برقرار کند.
آیا اگر این امام نیز خود جایز الخطا و مبتلى به معصیت و گناه و در فکر و اندیشه مانند سایر افراد جامعه دچار هزاران خطا و اشتباه گردد و یا نیز مانند آنان بوالهوس و شهوتران باشد، مىتواند با اینحال در بین افراد صلح دهد، اختلافات آنان را رفع کند حق هر ذى حقى را به او برساند و جلوى تعدیات را بگیرد و تمام افراد را قوه حیات و نیروى زندگى بخشد، به هر کس به اندازه استعداد و نیاز او از معارف و حقائق تعلیم کند، موارد خطا و اشتباه آنان را هر یک به نوبه خود در سلوک راه خدا و رسیدن به مقصد کمال بیان کند؟حاشا و کلا!
بنابراین رهبر جامعه و زعیم و امام مردم باید معصوم و عارى از گناه و هر گونه لغزش و خطا بوده با فکرى عمیق و پهناور و سینهاى منشرح به نور الهى و قلبى منور به تاییدات غیبیه ناظر بر احوال و رفتار و حتى بر خاطرات قلبیه هر یک از افراد امتبوده باشد.
بعضى از عامه عصمت را در پیغمبران قبول دارند و بعضى از آنها مرتبه ضعیفى از عصمت را درباره آنان قائلند و بعضى بطور کلى عصمت را درباره آنان انکار کرده و بهیچوجه آنان را مصون از خطا و معصیت نمىدانند، ولى شیعه بطور عموم عصمت را به تمام معنى در انبیاء شرط مىداند و نیز درباره ائمه معصومین صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین قائل به عصمت است.
عصمت انبیاء در سه مرحله
ما براى اثبات اینموضوع، عصمت را درباره انبیاء از قرآن شریف اثبات نموده و سپس درباره ائمه علیهم السلام به بحث مىپردازیم.
اما درباره پیمبران مىگوئیم که عصمت مورد کلام در سه موضوع است.
اول در موضوع تلقى وحى یعنى قلب پیغمبر باید طورى باشد که در حال نزول وحى خطا نکند و وحى را همانطور که وارد استبه خود بگیرد، و در تلقى کم و زیاد ننماید، و قلب پیغمبر، وحى را در خود به صورت دیگر غیر از حقیقت واقعیه خود جلوه ندهد.
دوم در موضوع تبلیغ و رساندن وحى است، یعنى پیغمبر همانطور که وحى را گرفته است همانطور باید برساند، در اداء و رساندن نباید دچار خطا و اشتباه گردد، نباید وحى را فراموش کند یا در اداء آن کم و زیاد نموده غیر از صورت واقعى خود آن را به امتخود تبلیغ نماید.
موضوع سوم در موضوع معصیت و گناه است، یعنى هر چه مخالف با مقام عبودیت و منافى احترام و موجب هتک مقام مولى است نباید از او سرزند، چه راجع به گفتار باشد یا راجع به افعال، و بطور کلى این سه مرحله را مىتوان به یک جمله اختصار نمود و آن وجود امریست از جانب خدا در انسان معصوم که او را از خطا و گناه مصون دارد.
و اما خطا در غیر این سه موضوع، مثل خطا در امور خارجیه نظیر اشتباهاتیکه انسان در حواس خود مىکند یا در ادراکات امور اعتباریه و مانند خطا در امور تکوینیه از نفع و ضرر و صلاح و فساد از محل نزاع و مورد گفتگوى شیعه و سنى خارج است.
اما در آن سه مرحله از عصمت آیاتى از قرآن دلالتبر آن دارد مثل قوله تعالى:
«کان الناس امة واحدة فبعث الله النبیین مبشرین و منذرین و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه و ما اختلف فیه الا الذین اوتوه من بعد ما جائتهم البینات بغیا بینهم فهدى الله الذین آمنوا لما اختلفوا فیه من الحق باذنه و الله یهدى من یشاء الى صراط مستقیم» (2)
این آیه مىرساند که منظور از ارسال پیمبران و انزال وحى و کتاب همانست که مردم را به حق دعوت کنند، و در جمیع موارد اختلاف چه در قول و چه در فعل و چه در اعتقاد، راه صواب و حق را به آنها راهنمائى کنند.
اینست هدف خلقت و آفرینش از بعثت انبیاء، چون خداوند در این مقصود اشتباه نمىکند و به غلط نیز نمىافتد به مفاد آیه:
«لا یضل ربى و لا ینسى» (3)
و نیز در این منظور و مقصود به هدف خود مىرسد و رادع و مانعى براى او نیستبه مفاد آیه شریفه:
«ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیى قدرا» (4)
و به مفاد آیه کریمه:
«و الله غالب على امره» (5)
بنابراین لازمستبراى حفظ وحى در انزال آن و تبلیغ و اداء آن، پیمبران را از هر گونه خطا و غلطى مصون نگاه دارد، زیرا بالفرض طبق مفاد این آیات اگر قلب پیغمبرى در تلقى یا در تبلیغ وحى دچار اشتباه گردد منظور از رسالت او به عمل نیامده استبعلت اینکه منظور از رسالت دعوت به حق استبه مفاد:
«و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه»
و بنابراین در صورت اشتباه یا آنکه خدا در انتخاب رسول و طریقه انزال وحى بر قلب او دچار غلط و دستخوش نسیان واقع شده، و یا آنکه منظورش دعوت به حق بوده لکن در اجراء وحى در قلب پیغمبر به نحوى که هیچ دستخوش تغییر و تبدیل واقع نشود به خطا افتاده، و اینها به مقتضاى «لا یضل ربى و لا ینسى»صحیح نیستیا آنکه با آنکه منظورش دعوت به حق بوده و در اجراء این امر نیز اشتباه و غلط نمىنموده است، لکن موانع خارجیه جلوى امر خدا را مىگرفته و نمىگذارده به مرحله تحقق برسد. این نیز به مقتضاى مفاد«ان الله بالغ امره»یا آیه«و الله غالب على امره»محال است.
روى این مقدمات حتما خدا پیمبران را محفوظ از خطا و غلط در کیفیتتلقى وحى و تبلیغ آن نگه مىدارد، و قلب آنان را بطورى صافى و پاک مىنماید که در اثر انزال وحى هیچ ارتعاش و موجى که موجب دگرگونى کیفیت و واقعیت وحى باشد در قلب آنان وجود نداشته باشد، و هیچگونه اضطراب و تاریکى که نیز باعث تاویل و تفسیر ادراکات واقعیه بر خلاف واقعیت و حقیقت آن باشد در آنها پدید نیاید.
و این معنى حقیقت عصمت است در دو مرحله تلقى وحى و تبلیغ آن.
و اما در مرحله سوم که مصونیت و عصمت آنان از گناه باشد، ممکنستبا بیان مقدمه دیگرى نیز دلالت آیه فوق را تمام دانست، و آن اینکه اگر پیغمبرى معصیت کند و مرتکب گناه گردد با این فعل خود جواز و اباحه این عمل را نشان داده است، چون عاقل به کارى دست نمىزند مگر آنکه او را نیکو و پسندیده داند، پس اگر از او معصیتسرزند در حالیکه قولا امر به خلاف آن مىکند این موجب تناقض تهافتخواهد بود، و با فعل و قول خود تبلیغ متناقضین نموده است، با قول و گفتار خود مردم را از آن بازداشته، ولى با فعل آن اباحه آن را اثبات و امت را در فعل آن مرخص داشته است.
و معلومست که تبلیغ متناقضین تبلیغ حق نخواهد بود چون هر یک از آن دو مبطل دیگرى خواهند بود، و خدائى که پیمبران را به منظور تبلیغ حق ارسال نمود است، آنان را به دعوت به متناقضین نمىگمارد، بلکه آنان را از عمل غیر حق هر گونه معصیتى مصون مىدارد زیرا که عصمت پیمبران در تبلیغ رسالت و اداء وحى (آن طور که باید) بدون عصمت در مقام معصیت تمام نخواهد بود.
روى این بیان به خوبى واضح شد که آیه فوق دلالتبر عصمت انبیاء درس مرحله تلقى و تبلیغ وحى و در مقام گناه و معصیت دارد.
امام نیز که حافظ شریعت و تبیین حکم و پاسدار قانون بر امت است، نیز حائز مقام قلب و ادراک پیمبر است و از این نقطه نظر با پیغمبر فرقى ندارد، جز آنکه پیغمبر آورنده شریعت و کتاب، و امام حافظ و مبلغ آن است و همان ادلهاى که براى اثبات عصمت در انبیاء مورد استفاده قرار مىگیرد بعینها درباره امام نیز وارد مىشود.
در کتاب کافى (6) در کتاب الحجة مرحوم کلینى از على بن ابراهیم از پدرشاز حسن بن ابراهیم از یونس بن یعقوب روایت مىکند که: در نزد حضرت امام جعفر صادق علیه السلام جماعتى از اصحاب بودند که از آنجمله حمران بن اعین و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طیار و جماعتى که در میان آنان جوانى برومند بنام هشام بن حکم (7) بود.
حضرت به هشام بن حکم فرمودنداى هشام!آیا خبر مىدهى به ما از آن مناظره و مکالمهاى که بین تو و بین عمرو بن عبید واقع شد؟
هشام گفت: یابن رسول الله مقام و منزلت تو بالاتر از آنست که من در مقابل شما لب بگشایم، و مناظره خود را باز گویم، من از شما حیا مىکنم و در پیشگاه شما زبان من قادر به حرکت و سخن گفتن نیست.
حضرت فرمودند: زمانیکه شما را به کارى امر نمودیم باید بجا آورید!
مناظره هشام بن حکم با عمرو بن عبید
هشام در این حال لب به سخن گشود و گفت داستان عمرو بن عبید و جلوس او در مسجد بصره و گفتگوى او با مردم به من گوشزد شد، و بر من بسیار ناگوار آمد، براى ملاقات و مناظره با او حرکت نموده و به بصره وارد شدم.
روز جمعه بود به مسجد بصره درآمدم دیدم که حلقه وسیعى از جماعت مردم مجتمعند و در میان آنان عمرو بن عبید مشغول سخن گفتن است، مردم سئوال مىکنند و او جواب مىگوید.
عمرو بن عبید یک شمله سیاهى از پشم بر کمر خود بسته و شمله دیگرى را رداى خود نموده و سخت مشغول گفتگوست.
من از مردم تقاضا نمودم که راهى براى من باز کنند، تا خود را بدو رسانم، مردم راه دادند، من از میان انبوه جمعیت عبور نموده در آخر آنان نزدیک عمرو بن عبید دو زانو به زمین نشستم، سپس گفتم:اى مرد دانشمند!من مردى هستم غریب، مرا رخصت مىدهى سئوالى بنمایم؟گفتبلى
گفتم آیا چشم دارى؟
گفتاى فرزند این چه سئوالى است؟تو مىبینى من چشم دارم دیگر چگونه از آن سئوال مىکنى؟
گفتم مسئله من همین بود که سئوال کردم آیا پاسخ مىدهى؟
گفت:اى فرزند سئوال کن و اگر چه این سئوال تو احمقانه است!
گفتم جواب مرا بگو
گفتسئوال کن
گفتم آیا چشم دارى؟
گفتبلى
گفتم با چشمت چه مىکنى؟
گفتبا آن رنگها و اشخاص را مىبینم
گفتم آیا بینى دارى؟
گفتبلى
گفتم: با بینىات چه مىکنى؟
گفت: بوها را استشمام میکنم. گفتم آیا دهان دارى؟
گفت: بلى
گفتم: با دهانت چه مىکنى؟
گفت: طعم و مزه غذاها را مىچشم
گفتم: آیا گوش دارى؟
گفت: بلى
گفتم: با گوشات چه میکنى؟
گفت: صداها را گوشم مىشنوم
گفتم: آیا قوه ادراک و مغز مفکر دارى؟
گفت: بلى
گفتم: با آن چه مىکنى؟
گفت: با آن هر چه را که از راه حواس بر من وارد شود تمیز مىدهم
گفتم: آیا این حواس و اعضاء بىنیاز از مغز و قواى دراکه نیستند؟گفت: نه
گفتم: چگونه نیازمند به مغز و قواى مفکره هستند، در حالیکه همه آنها صحیح و سالمند، عیب و نقصى در آنها نیست؟
گفت:اى فرزند این جوارح و حواس چون در واقعیت چیزى را که ببینند یا بو کنند یا بچشند یا بشنوند شک بنمایند آنها را به مغز و قواى دراکه معرفى مىکنند، و مغز است که صحیح را تشخیص مىدهد و بر آن تکیه مىکند و مشکوک را باطل نموده مطرود مىنماید!
هشام مىگوید: به او گفتم بنابراین خداوند قلب و مغز را براى رفع اشتباه حواس آفریده است؟
گفت آرى
گفتم: براى انسان مغز لازم است و گرنه جوارح در اشتباه مىمانند؟
گفت: آرى
گفتم:اى ابا مروان (8)
خداوند تبارک و تعالى جوارح و حواس انسان را مهمل نگذارده تا آنکه براى آنان امامى قرار داده که آنچه را که حواس به صحت تحویل دهند تصدیق کند و مواضع خطا را از صواب فرق گذارد، و بر واردات صحیح اعتماد و بر غیر صحیح مهر بطلان زند، چگونه این خلق را در حیرت و ضلال باقى گذارده، تمامى افراد انسان را در شک و اختلاف نگاهداشته و براى آنان امامى که رافع شبهه و شک آنان باشد و آنان را از حیرت و سرگردانى خارج کند معین نفرموده است؟
و براى مثل توئى در بدن تو براى حواس و جوارح تو امامى معین فرماید تا حیرت و شک را از حواس تو بردارد؟
هشام مىگوید: عمر بن عبید ساکتشد و چیزى نگفت، سپس رو به من نموده گفت:
تو هشام بن حکم هستى؟
گفتم: نه
گفت: آیا از همنشینان او هستى؟
گفتم: نهگفت: پس از کجا آمدهاى و از کجا هستى؟
گفتم: من از اهل کوفه هستم گفتبنابراین یقینا خودت هشام هستى
سپس برخاست و مرا در آغوش خود گرفت و خود از جاى خود کنار رفته مرا بر سر جاى خود نشانید، و دیگر هیچ سخن نگفته در مقابل من سکوت اختیار نمود، تا من از آن مجلس برخاستم.
هشام مىگوید: حضرت صادق علیه السلام از بیان این طریق مناظره من بسیار خشنود شده و خندیدند و گفتند:اى هشام!چه کسى به تو تفهیم نموده اینطور مناظره نمائى؟
عرض کردم: اینطریق را از وجود مبارک شما یاد گرفته، و بر حسب موارد و مصادیق مختلف خود پیاده مىنمایم
حضرت فرمودند: سوگند به خداى که این قسم از مناظره در صحف حضرت ابراهیم و موسى نوشته شده است (9)
چون امام حکم مغز و قلب عالم است لذا سرور و حزن او در جوارح و اعضاء او که یکایک مخلوقاتست اثر مىکند.
سیوطى در خصائص الکبرى گوید: و اخرج الحاکم و البیهقى و ابو نعیم عن الزهرى قال: لما کان صباح یوم قتل على بن ابیطالب، لم یرفع حجر فى بیت المقدس الا وجد تحته دم.
و اخرج ابو نعیم من طریق الزهرى عن سعید بن المسیب قال: صبیحة یوم قتل على بن ابیطالب، لم ترفع حصاه من الارض الا و تحتها دم عبیط. (10)
صبحگاه روزیکه امیرالمؤمنین علیه السلام کشته شدند هر ریگى را که از هر نقطه زمین برمىداشتند در زیر آن خون تازه بود.
شیخ صدوق رضوان الله علیه روایت مىکند در کتاب علل الشرایع و امالى باسند واحد خود از جبله مکیه، که او گفت: از میثم تمار شنیدم که مىگفت: سوگند بخدا که این امت، فرزند پیغمبر خود را در روز دهم محرم مىکشند و دشمنان خدا آنروز را روز برکت قرار مىدهند، و این امریست که از علم خدا گذشته و از قضاى محتوم بوده و بر اساس عهدیکه امیرالمؤمنین علیه السلام با من نموده است، من از آن آگاهى یافتهام.
امیرالمؤمنین بمن خبر داد که تمام موجودات بر فرزند پیغمبر گریه مىکنند حتى درندگان در بیابانها و ماهیان دریاها و مرغان بر فراز آسمان.
و گریه مىکنند بر او خورشید، و ماه، و ستارگان، و آسمان، و زمین، و مؤمنان از انس و جن، و تمام فرشتگان آسمانها، و رضوان: خازن بهشت، و مالک: پاسبان دوزخ، و فرشتگان پاسبانان، و نگاهدارندگان عرش، و آسمان.
و در آن هنگام، خون و خاکستر ببارد.
سپس میثم گفت: واجب است لعنتخدا بر قاتلان حسین علیه السلام، همانطور که بر مشرکینى که با خدا خداى دگرى را شریک قرار مىدهند، واجب شده است و همانطور که واجب استبر یهود و نصارى و مجوس.
جبله مىگوید: گفتم:اى میثم!چگونه مردم روز قتل حسین را روز برکت قرار مىدهند؟
در آن هنگام میثم گریست و گفت: طبق حدیثى مجعول که خود آنها وضع نمودهاند، گمان مىکنند که عاشورا روزیست که در آن خداوند توبه آدم را قبول نمود در صورتیکه خداوند توبه آدم را در شهر ذى الحجه قبول نمود.
و گمان مىکنند که در آن خداوند توبه داود را قبول نمود، در صورتیکه توبه داود در شهر ذى الحجه پذیرفته شد.
و گمان مىکنند که در آن خداوند یونس را از شکم ماهى خلاصى داد، در صورتیکه خداوند او را در ذى القعده از شکم ماهى بیرون آورد.
و گمان مىکنند که در آن روز کشتى نوح به ساحل نجات نشست، در حالیکه آن کشتى در روز هجدهم از ذى الحجه به ساحل نشست.
و گمان مىکنند که در آن روز خداوند آب دریا را براى نجات بنى اسرائیل شکافت، در صورتیکه اینواقعه در شهر ربیع الاول بوقوع پیوست.
سپس میثم گفت:اى جبلة!بدان که براى حسین بن على: سید الشهداء واصحابش در روز قیامتبر سایر شهداء فضیلتى است.
اى جبلة!زمانیکه دیدى خورشید مانند خون تازه سرخ شد، بدانکه آقاى تو و مولاى تو حسین را کشتند.
جبلة مىگوید: روزى از منزل خارج شدم، چون نظر بر دیوارها افکندم، دیدم مانند ملحفههاى رنگین شده به عصفر (گیاهى ستسرخ رنگ) برنگ خون درآمده است.
پس ناگهان صیحه زدم و گریستم و گفتم: بخدا سوگند که آقاى ما حسین بن على را کشتند (11)
پىنوشتها:
1 - سوره بقره: 2 - آیه 213.
2 - سوره بقره: 2 - آیه 213
3 - سوره طه: 20 - آیه 52
4 - سوره طلاق: 65 - آیه 3
5 - سوره یوسف: 12 - آیه 21
6 - جلد اول اصول کافى ص 169
7 - هشام بن حکم تولدش در کوفه نشو و نمایش در واسط و تجارتش در بغداد بود از حضرت صادق و حضرت کاظم و حضرت رضا صلوات الله علیهم درباره او مدح و منقبت گفته شده است و راوى حدیث و داراى اصلى از اصول اربعماة شیعه بوده و از اجلاى محدثین و مهره متکلمین و مناظرین بوده و در سن جوانى در فن مناظره مهارت به سزائى داشته است. (رجال میرزا محمد على اردبیلى) این روایت را نیز در بحارالانوار ج 7 ص 3 از «اکمال الدین» و «علل الشرایع» و «امالى» صدوق نقل مىکند.
8 - ابامروان کنیه عمرو بن عبید است
9 - این روایت را صدوق نیز در امالى ص 351 از سعد بن عبدالله از ابراهیم بن هاشم از اسمعیل بن مراد از یونس بن عبدالرحمن از یونس بن یعقوب نقل مىکند و مىگوید در نزد حضرت جماعتى از اصحاب بودند که در میان آنها حمران بن اعین و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و الطیار بودند و جماعتى دیگر از اصحاب بودند که در میان آنها هشام بن الحکم بود و سپس عین حدیث را تا به آخر نقل مىکند.
10 - «خصائص الکبرى» ج 2 ص 124 بنا به نقل «شیعه در اسلام» سبط قسمت دوم ص 124
11 - «امالى» صدوق ص 77 و «علل الشرایع» ص 228 و در «بحار الانوار» ج 10 ص 224 این داستان را از صدوق نقل مىکند