چون بنگریستم خود را بر در مسجد بیتالمقدس دیدم و دو رکعت نماز شُکر بگزاردم.و باز بر بُراق نشستم و به یک چشم بر هم زدن به منزل خود رسیدم. آنگاه جبرئیل مرا دعا و ثنا و تهنیت داد. و از من اجازت طلبید و عروج کردو به حضرت عزّت در رسید.القصّه سرور کائنات محمّد مصطفی(ص)چون به منزل خود رسیدیک ساعت و نیم از شب باقی مانده بود و ساعتی به خواب بیارامید،چون نزدیک صبح شد بلال مؤذّن بانگ نماز گفت آن حضرت از جای خود برخواست چابک وار وضو کرد و به مسجد وارد و نماز تحیّت مسجد به جا آورد و تا جمیع جماعت حاضر شدند آنگه پیغمبر نماز بامداد را با جماعت بگذارد،چون از نماز فارغ شد جناب حضرت علی بن ابیطالب از جای خود برخاست و بر پای خود ایستاد و عرض نمود یا محمّد حبیبالله شما را به معراج رفتن مبارکباد.سید هر دو سرا محمدمصطفی از این گفتار در تعجب بماند زیرا که هنوز رفتن معراج خود را به هیچ احدی نگفته بود به جز حق تعالی و جبرئیل کسی دیگر واقف از این سرّ نبود آنگه محمّدبن عبدالله و خاتمالنبیین(ص) از این گفتار حضرت امیرالمؤمنین در تعجب بماند و گفت یا علی تو چه دانستی که من به معراج رفتم؟ حضرت امیرالمؤمنین عرض کرد یا رسولالله به آن خدائی که ترا براستی به خلقان فرستاده که اول شب جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و هفتاد هزار ملائکه به خانه اُمّ هانی آمدند و بّراق را آوردند و از رفتن نّه فلک و سِیر کردن و بهشت طوبی را تفرّج نمودن و در پس پرده اعلا سخن گفتن و آش شیر خوردن و با رجعت کردن با شما رفیق بودم و از کلّ احوالات واقف بودم به امر جناب اقدس الهی و از دوازده حجاب گذشتن و به عرش مجید رسیدن همه با شما بودم نشانیها میدهم اوّل آنکه از سرّ دل خود و ذات سخاوت شما که از رفتن تا آمدن سه چیز بدست مبارک خود بدست من رسید و سیّد عالم هر دو سرا فرمود که یا علی این کلمات را روشن تر بگو تا اصحاب جملگی بدانند امیرالمؤمنین فرمود: که شما به آسمان سوّم در رسیدی آن جا شیر سهمناک خفته بود و شما را راه نمیداد و شما انگشتر خود را در دهان آن شیر افکندی چون انگشتر از شما گرفت از راه دور شد.شاه مردان شیر یزدان این سخنان بگفت دست خود را زیر عمّامه برد و انگشتری را بیرون آورد و بوسید و بدست آن حضرت(پیغمبر) داد.
دم بر آن مولا بزن کز مصطفی دختر گرفت در شب معراج انگشتر از پیغمبر گرفت
چون بّراق را تاخت سوی آسمان چهارمی راه را بر مصطفی مانند شیر نر گرفت
حضرت پیغمبر فرمود یا علی دیگر چه نشانی داری حضرت علی فرمود که یا رسولالله در آن محفل که قدم مبارک شما به عرش عظیم رسید یک کرسی از نور بیاوردند و شما را بر آن کرسی نشانیدند و کاسه آش شیر حاضر کردند و شما شروع به تناول نمودید و از پس پرده اعلا دستی بیرون آمد و در خوردن با شما موافقت کرد چنانچه شما سه لقمه برداشتید و آن دست دو لقمه برداشت و دیگر دو دانه سیب در آن سفره حاضر شد یک دانه را شما برداشتید و دانه دیگر را همان دست برداشت شاه مردان شیر یزدان این بگفت و دست در زیر خِرقِه به جیب خود فرو برده همان دانه سیب را بیرون آورده به نزد آن حضرت بر زمین نهاد.آنگه سید دو سرا محمّد مصطفی چون این نشانیهای صحیح را از جناب امیرالمؤمنین دید از این حالت بسیار خرم و خوشحال شد علی را در کنار گرفت و روی او را بوسه داد و در آن روز سید عالم فرمود که:یا علی«لَحْمَکَ لَحْمی وَ جِسْمُکَ جِسْمی».یعنی گوشت تو گوشت من است و تن تو تن من هر دو یکی است و من و تو هر دو یک تنیم و یک سر داریم.آنگه سید عالم جمیع اصحاب خود را و خویشاوندان و اقربای خود را جمع کرد و میان ایشان تمامی مردمان قریش بودند و آن حضرت نقل حدیث معراج میکرد،آوازه به شهر مدینه افتاد که پیغمبر امشب به معراج رفته است و حق تعالی هر دو کونین یعنی زمین و آسمان را به زیر پای او کرد و ابوجهل لعین هم در آن مسجد بود چون این سخن را از آن حضرت شنید به سبب بغض و عداوتی که به آن حضرت داشت برخاست و خشمناک شد و گفت یا محمّد تو اکنون خبر زمین را نداری و الحال خبر آسمانی را میگوئی این چه بنیادیست که کرده است؟آن حضرت بزبان مبارک خود فرمود.
چراغی را که عالم ایزد برفروزد آن کس پُف کند ریشش بسوزد
ای ملعون ازل و ابد بدانید که من ساحر نیستم که صدهزار لعنت خدا بر تو و اصحاب تو باد.آنگه جماعت قریش گفتند که یا محمّد کاروان ما به شام رفتهاند چون بیایند از ایشان میپرسیم و سخنان شما را معلوم میکنیم.حضرت رسول فرمود که آن کاروان را در وقت مراجعت دیدم که در فلان بادیه بودند که در رفت و آمدن با ایشان ملاقات کردم و از ایشان شتری گم شده بود و تشنگی بر من غالب شده بود و از کوزه ایشان آب خوردم و مرا گفتند تو چه کسی هستی از کجا میآیی؟گفتم:من مرد غریبم و مردمان کاروان با یکدیگر میگفتند که در مدینه محمّد نامی است و میگوید که من پیغمبرم و ما در نزد او میرویم اگر چنانچه او پیغمبر برحق است ما شتر خود را در این بیابان میجوئیم و در آن زمان جبرئیل همراه من بود در حال وحی به جبرئیل رسید که شتران ایشان را از این بادیه گرفته و به ایشان سپردیم و مردمان کاروان چون شتران خود را دیدند خوشحال و خرم گردیدند و همه ایشان به یکبار گفتند که محمّد(ص) بر حقّ است و دروغگو نیست و هرچه میگوید صحیح است.آنگه جناب پیغمبر(ص)فرمود یک نشانی دیگر از آن کاروان بگویم مردم کاروان شما 477 نفر بودند و 240 شتر داشتند و سوار بودند که ناگاه شتر برمید و آن دو نفر که در پشت شتر بودند هر دو بیفتادند و یکی را دست بشکست و نشانی دیگر آنکه چون پنج روز بگذرد و روز ششم اوّل طلوع آفتاب کاروان به شهر داخل میشوند مردمان قریش گفتند که این همه سخنهای شما را امتحان میکنیم،اگر چنانچه این سخنان شما راست باشد پس معراج رفتن شما درست است.آن زمان تو پیغمبر برحقّی.و حقّ بر پیغمبری شما قائل میشویم.
القصّه پنج روز تمام شد در روز ششم تمامی قریش از دوستان و دشمنان همه در وقت صبح بر بام خانههای خود درآمدند و بر جانب آن بیابان نظر افکندند و منتظر کاروان بودند و دوستان خاطر خود را جمع میدانستند که کاروان البته خواهد آمد و هر چه پیغمبر فرموده است هیچ خلافی نیست و دشمنان در طلب نیامدن کاروان بودند پس در روز ششم نزدیک طلوع آفتاب شد، دیدند که هیچ یک از کاروان پیدا نشدند آنگاه طلحه و زبیر و سعد و ابیلهب و ابوجهل این پنج ملعون شادی کنان بودند گفتند که نزدیک شد که قول محمّد(ص)دروغ شود اینک طلوع آفتاب نزدیک است و کاروان ما نیامدند پس همه قول محمد(ص)دروغ است و معراج رفتن او خلاف است.
القصّه آن روز حق تعالی امر فرموده بود به آفتاب دیر بیرون آید تا کاروانیان به شهر مدینه داخل شوند و همه گفتار سرورکائنات راست شود و دشمنان در این باب شرمنده شوند.القصّه ایشان در این گفتار بودندکه ناگاه کاروانان داخل شهر شدند و جارچیان همه گفتند که حالا یک قول محمّد(ص) راست شد که کاروان آمد بعد آفتاب طلوع کردآنگاه مردمان قریش در پیش کاروان آمدند و از آنها نشانی پرسیدند مردمان کاروان گفتند که همه این نشانیها راست است و گفتار تو صحیح است و اینها همه بر سر ما گذشته و او پیغمبر بر حق است و رفتن او به معراج راست است و او دروغگو و کذّاب نیست و نظر خدای تعالی با اوست آنگه بعضی از مردمان قریش معراج را قبول کردند امّا بیشترین قریش دشمن او بودند و حدیث معراج او را قبول نداشتند و به دروغ میدانستند عاقبت آنها به دوزخ واصل شدند و در حدیث وارد شده است که جمیع دشمنان آن حضرت در پیش ابوبکر آمدند و گفتند که یا ابوبکر معراج رفتن محمّد(ص) راست است یا نه؟ ابوبکر گفت من از آن حضرت میپرسم و آن ملعون به نزد پیغمبر آمد و گفت یا رسولالله خلقان میگویند که تو امشب به معراج رفته و آن حضرت فرمود که رفتهام بلکه اوّل مرتبه به بیتالمقدس رفتم و از آن جا به آسمان هفتم رفته و از دوازده حجاب بگذشتم عرش و کرسی و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را سیر کردم و حق تعالی با من سخن گفت عجایب و غرایب بسیار دیدم آنگه رسول خدا حدیث معراج را از اوّل تا به آخر نزد ابوبکر بیان فرمود.ای ابوبکر اگر دشمن علی نباشی یقین میدانم که تو صدیق منی و اگر چنانچه دشمن علی باشی من در روز قیامت از تو بیزارم و تو را شفاعت نکنم.و بعد از آن همان روز محمّدعربی(ص) چون از نماز فارغ شد از جهت اصحاب حدیث معراج خود را نقل کرده و فرمود در بیتالمقدّس سه ظرف آوردند یکی شیر یکی آب یکی شراب پس شنیدم که گوینده میگفت که اگر آب را بگیرد او و امّت او غرق شوند اگر شراب را بگیرد او و امبت او گمراه شوند اگر شیر را بگیرد او و امّت او هدایت خواهند شد.پس، جام شیر را گرفتم و خوردم جبرئیل گفت:هدایت یافتی تو و امّت پس از من پرسید در راه چه دیدی؟گفتم کسی از جانب راست من ندا کرد و گفت آیا جواب دادی؟گفتم: نه گفت:او داعی یهود بود اگر جواب میگفتی امّت تو یهودی میشدند بعد ازتو.گفت دیگر چه دیدی؟گفتم:ندای دیگر از جانب چپ شنیدم.پرسیدم جواب گفتی؟گفتم:نه.گفت:او داعی نصاری بود اگر جواب میگفتی امّت تو نصرانی میشدند.گفت:دیگر چه دیدی؟گفتم:آن زن را که دیده بودم گفت به او سخن گفتی؟ گفتم نه. گفت:او دنیا بود اگر بااو سخن میگفتی همه امّت تو دنیا را اختیار میکردند بر آخرت. پس گفت آن صدائی که شنیدی صدای سنگی بود که هفتاد سال پیش از کنار جهنم انداخته بودند امشب به تَهِ جهنّم رسید این صدا از آن بود.
و در روایتی وارد شده در مدینه شخصی بود از دشمنان پیغمبر(ص) و نام وی ظَفَربنِ عَلقَمه بود و آن شخص از مال دنیا مستغنی بود. چون معراج رفتن پیغمبر به گوش ظَفَربنِ عَلقَمه رسید،آن ملعون از خشم و غضَب بر خود بلرزید و از خانه بیرون آمد و به جانب مسجد روان شد در وقتیکه آنجناب حدیث معراج را میگفت آن ملعون از روی طعنه گفت:یا محمّد تو میگویی که من به معراج رفتم اگر راست میگوئی از جای خود برخیز و آن حضرت به حلم و سخاوت و حشمت از جای خود برخاست.آن ملعون به آنجناب گفت:یک پای خود را از زمین بردار پیغمبر(ص) یک پای خود را برداشت و آن ملعون گفت:یک پای دیگر خود را نیز از زمین بردار و آن حضرت را خشم گرفته و بر خود پیچید و گفت:ای خارجی برو. وقتیکه به خانه خود بروی،بر تو معلوم خواهد شد و آن بدبخت طعنه زنان و فُسون کنان بخندید و گفت ای یتیم ابوطالب تو هر گاه یک پای خود را نمیتوان از زمین برداشتن چگونه به معراج هفت آسمان رفتی؟ این را بگفت و روانه شد.به خانه خود آمد،دید که زنش میخواهد خمیر کند تا نان بپزد،آب پیدا نمیکرد.ظَفَر گفت:ای زن در چه کاری؟ زنش گفت:میخواهم خمیر کنم،آب پیدا نمیکنم. ظَفَر سَبو را برداشت و به کنار دجله رفت که آب بردارد چون سَبو را پُر کرد به کنار دجله نهاد و خود به عزم غوطه خوردن برهنه شد. به اندرون آب رفت و سر سخت خود را به زیر آب فرو برد و بیرون آمد.دید،به امر مَلَک ذوالجلال و معجزه پیغمبر(ص) آخرالزَّمان صورت مردی او به زنی مُبدّل شده و موی سر و فرج و پستان پدید آمد. ظَفَر چون خود را آنچنان بدید از دل خروش و واویلا برآورد از جهت شرمندگی که داشت از آب با افسردگی بیرون آمد تا رخت خود را بپوشد. به امر خداوند عالم تند بادی وزید و رخت آن مشرک را به دریا افکند و مقارن این حال مرد گازُری بود که پاره رخت مردمان را برداشت و به کنار آب آمد تا آن رختها را بشوید. چون به آن موضع رسید، زنی را دید که برهنه و بیلباس در آنجا نشسته و موی سر خود را سِتَر پوش خود کرده.مرد گازُر مرد خدا ترسی بود. از دل و جان دوستدار حضرت محمّد مصطفی(ص) و علی مرتضی بود.چون آن زن را چنان دید بانگ بر زن زد که ای زن بیسِتَر چرا در اینجا نشستهای؟آن ملعون منفعل گردید و سر به زیر افکند. گازُر را رغبتی در دل پیدا شد و گفت ای زن تو دختری یا بیوه یا شوهر داری؟آن ملعون گفن عورت پاکم و شوهری ندارم.گازُر زن نداشت و دیگر گاهی بود که به چنین زنی محتاج بود و گفت:اگر بر من رغبت میکنی که من ترا به عقد خود در آورم.آن ملعون لاعلاج بود گفت من هم به چنین شوهری محتاجم و نمی یابم آنگاه مرد گازُر رخت خود را به وی پوشانید و آن زن را به خانه آورد و قاضی را حاضر کرد و زن را به عقد خود در آورد و آن ملعون زن گازُر شد و پنج پسر از بطن آن ملعون بهم رسید از قضاء آفریدگار عالم بعد از 9 سال دیگر به سبب غسل حیض و استحاضه آن زن به کنار آب آمد و در همان موضع که صورت او مبدّل به زنی شده بود برهنه شد و به اندرون آب رفت تا غسل کند،چون سر خود را فرو برد و بیرون آورد دید که همان فرج و پستان و موی زنی به مردی مبدّل شد.و غضب پدید آورد و در کنار دجله آمد نگاه کرد نظرش بر همان رختهای مردیش افتاد از شادی که داشت از آب بیرون آمد و رخت مردانه خود را پوشید و همان سبو را پر از آب کرده برداشت و به خانه اوّل خود آمد.و زن وی تا او را بدید فریاد برآوردکه ای ظَفَر دو ساعت است که رفتهای آب بیاوری مرا معطّل و سرگردان کردی،کجا رفته بودی.ظَفَر چون این سخن از زن خود شنید گفت ای زن از وقتیکه من به طلب آب رفته بودم تا به حال 9 سال است که صورت مردی من مبدّل به زنی شده و زن گازُری شدم و 5 فرزند از بطن من پدید آمد. تو میگویی 2 ساعت است؟از کجا تا به کجا؟و زنش فریاد برآورد و گفت:به خدای لایزال قسم که،من همان آردی است که در پیش دارم و معطّل آبم و این چه سخن ناصواب استکه میگویی مگر به جناب پیغمبر خدا شک آوردی؟ظَفَر گفت:بلی،رفتم در مسجد و او حدیث معراج را میگفت و من شک آوردم و سخنهای بیادبانه چندی گفتم که او را به خشم آوردم به من گفت وقتی که به خانه بروی بر تو معلوم میشود و من چون به خانه رسیدم از من آب طلبیدی و من هم به طلب آب رفتم و این قضیّه که برای تو نقل کردم بر سرم آمد.چون زن این سخنان را از ظَفَر شنید او را منع کرد و گفت برو به خدمت آن حضرت و از وی طلب کن که تو را ببخشد و خدای تعالی هم از تقصیر تو درگذرد و ترا بیامرزد و اگر آنجناب عفو نکند خدا ترا نیامرزد و فردای قیامت بر تو خصمی کند. و زن ظَفَر زن خدا ترسی بود و ظَفَر را به خدمت پیغمبر فرستاد . ظَفَر گفت:چون به در مسجد رسیدم و به اندرون مسجد رفتم دیدم که حضرت پیغمبر هنوز حدیث معراج را تمام نکرده بود ظَفَر رفت خود را بر دست و پای آن حضرت انداخت.و گفت:ای پیغمبر خدا ! تو پیغمبر بر حقّی و من بد کردم و توبه کردم مرا عفو کن.حضرت پیغمبرفرمود که برو بنشین. ظَفَر رفت و جای گرفت و بنشست.القصّه دو کلمه از مرد گازُر بشنوید! آن مرد گازُر دید که زنش به کنار آب رفت و دیر کرد تا یک ساعت و دو ساعت پیدایش نشد.طفلهای گازُر بی طاقت شده به پیش گازُر آمدند و فریاد برکشیدند و مادر خود را میطلبیدند.مرد گازُر با خود گفت که:طفلهای خود را به خدمت جناب پیغمبر میبرم تا به داد من و فرزندان من برسد.مرد گازُر طفلهای خود را گرفته به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد و گفت:یا محمّد تو پیغمبری،تو چاره ساز بیچارگانی به فریاد من برس.حضرت فرمود:چه حکایت داری؟مرد گازُر عرض کرد که یا محمُد فدای تو شوم روزی به کنار آب رفتم تا رخت بشویم زنی بیسِتَر و برهنه دیدم که کنار آب نشسته است و موی سر خود را سِتَر پوش خود کرده به رضا و رغبت به خانه خود آوردم و قاضی را طلبیدم که او را عقد کرده به نکاح خود در آورم و مدت نُه سال زن من بود تا اینکه امروز3 ساعت بلکه 4 ساعت به کنار آب رفته بجهت غسل کردن و دیگر به خانه نیامده و نمیدانم چه شده و به کجا رفته.درد مرا درمان کن که اطفال امان مرا بریدهاند.پیغمبر(ص)فرمود که ای مرد طفلهای خود را رها کن تا مادر خود را بجویند.مرد گازُر گفت:ای پیغمبر خدا در اینجا زنی نمیباشد همه مردند. حضرت فرمود ای گازُر تو طفلهای خود را در مسجد رها کن،مادر خود را میجویند.مرد گازُر طفلهای خود را در مسجد رها کردزیرا که هنوز بوی مادری در ظَفَر باقی مانده بود.طفلها مادر خود را میشناسند مرد گازُر طفلهای خود را رها کرد و دویدند و به مادر خود چسبیدند و فریاد برکشیدند که ای مادر ما تو کجایی؟او را گرفته و میکشیدند.حضرت پیغمبر دید که ظَفَر در میان اصحاب خود خجالت کشیده طفلان گازُر را گرفتند و گفتند که دست از وی بردارید که مادر شما زنی دیگر خواهد بود چون دست از وی برداشتند،جناب پیغمبر(ص) زنی از طایفه قریش که صدق آورده بودند و تصدیق به پیغمبری او و معراج او کرده است زنی از ایشان را عقد کرده به گازُر داد که تا خدمت گازُر و فرزندان وی میکرد و ظَفَر را هم اسلام نیکو شد و ایمان آورد.گازُر زن یافت و طفلان مادر یافتند و چند تن ایمان آوردند.
والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته
