حقانیت شیعه

اجتماعی

گفتگو با حاج اسماعیل کریمی،فرزند کربلایی کاظم ساروقی حافظ قرآن - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی

یکی از خصوصیات کربلایی محمدکاظم این بود که از ابتدای جوانی «نماز شب» و نمازهای مستحبّی اش را به طور مرتّب می خواند و هیچگاه این اعمال را ترک نمی کرد. به ویژه به «نماز جعفر طیّار» اهتمام داشت و از آنجا که به شدّت سردمزاج بود، در گرمای تابستان پالتو می پوشید و در زیر آفتاب مشغول نماز جعفر طیّار می شد. نماز جعفرطیّار چهار رکعت است که دو تشهّد و دو سلام دارد. در رکعت اوّل بعد از حمد، سوره «اذازلزلت الارض» خوانده می شود و در رکعت دوم بعد از حمد، سوره «والعادیات» را می خوانند. در رکعت سوم بعد از حمد سوره «اذا جاء نصرالله»؛ و در رکعت چهارم حمد، «قل هو الله احد» خوانده می شود. پس از فراغت از هر سوره، در هر رکوع و سجده 15 مرتبه «سبحان الله والحمدلله و لااله الاالله والله اکبر» گفته می شود؛ که در مجموع چهار رکعت، سیصد مرتبه «تسبیحات اربعه» تکرار می شود. پس از نماز نیز همه دعاهای طولانی آن را می خواند و همچنین نمازهای ائمّه علیهم السلام را می خواند.

من خود گاهی شبها بیدار می شدم و ایشان را مشغول «نماز شب» می دیدم. می گفتم: پدرجان! خسته شده اید، لااقل قدری استراحت کنید و بخوابید. ایشان می فرمود: اگر حالش را دارید شما هم بلند شوید و نماز شب بخوانید؛ و اگر حالش را ندارید، بخوابید و کاری به من نداشته باشید. من هر چه دارم از نماز شب است. افسوس از آنها که از نماز شب غافلند!

ایشان یک لحظه هم از خواندن قرآن غافل نبود. دائم مشغول خواندن قرآن بود، بارها می دیدم حتی خواب هم که بود لبهایش تکان می خورد و چیزی می خواند. از ایشان می پرسیدم: مگر در خواب هم قرآن می خوانید؟ می گفت: من خواب و بیداری ندارم؛ من باید در هر شب و روز یک بار قرآن را ختم کنم.

مرد بسیار ساده ای بود. خیلی ساده وضو می گرفت. معمولی نماز می خواند. بی آزار و بسیار مهربان. اگر مردم به او نیازمند می شدند، هر چه در توان داشت، صرف آنان می کرد.

به یاد دارم که یازده ساله بودم. هنوز به مکتب نرفته بودم. یک روز در حالی که قرآن را در دست گرفته بود، نزد من آمد و گفت: بیا قرآن یادت بدهم تا قرآن خوان شوی. گفتم: چگونه قرآن بخوانم در حالی که اصلاً الفبا را نمی شناسم؟! گفت: پس من چطور می خوانم؟ گفتم: قرآن خواندن شما معجزه است؛ معجزه که شامل حال همه نمی شود. من لیاقت آن را ندارم! گفت: من نمی دانم باید بخوانی. و سوره «انّا فتحنا لک فتحاً مبینا» را آورد، من در شگفت بودم که چگونه هر سوره را که می خواست می آورد؛ بی آنکه سواد داشته باشد و کلمات را بشناسد. البته من نمی دانستم چه سوره ای است؛ قرآن را به من داد و گفت: نگاه کن، من می خوانم، شما هم بخوان. و شروع کرد به خواندن؛ من نگاه می کردم؛ ولی چیزی سرم نمی شد. چند آیه که خواند، گفت: حالا بخوان. من هرچه سعی کردم به جز کلمه «انّا فتحنا لک فتحاً مبینا» را نخواندم؛ زیرا چیزی جز این به خاطرم نمانده بود. با صدای بلند فرمودند: شما تا درس نخوانی، چیزی یاد نمی گیری. باید درس بخوانی.

مدتّی گذشت و من به مکتب رفتم و با قرآن آشنا شدم و با کمک پدرم قرآن را به طور کامل یاد گرفتم و به خواندن قرآن مسلط شدم. مقداری از قرآن را نیز حفظ کردم و در موارد بسیاری هرکس قسمتی از قرآن را می خواند می توانستم بقیه آن را بخوانم؛ ولی حالا دچار نسیان و فراموشی شده ام.

بزرگتر که شدم؛ گاهی سربه سر پدر می گذاشتم و در صدد امتحان پدر بر می آمدم. پدرم در موقع خواندن قرآن چشمهایش را می بست و من از این فرصت استفاده کرده و یک آیه از وسط سوره بقره را می خواندم و قرآن را ورق می زدم و یک آیه از سوره انعام را می خواندم و باز یواشکی و به گونه ای که متوجّه نشود، قرآن را ورق زده و مثلاً یک آیه را از سوره یونس می خواندم؛ و سپس به پدر می گفتم: حال شما بقیه آن را بخوان. چشمهایش را باز می کرد و به شوخی می گفت: ای فضول می خواهی مرا امتحان کنی؟ همه فضلا و علما و قرآن خوانان نتوانستند از من غلط بگیرند و مرا به اشتباه اندازند، حال تو می خواهی مرا به اشتباه بیندازی؟ آن آیه اوّل را که خواندی، آیه چندم سوره بقره و ماقبل و مابعدش این آیات است. آیه دوم را که خواندی، آیه چندم سوره انعام و ماقبل و مابعدش چه و آیه سوم در سوره یونس و ماقبل ومابعدش فلان آیه و فلان کلمه.

بارها کسره یا ضمّه می خواندم و به قول خودش زبر را زیر یا پیش می خواندم. ایشان مرا عتاب می کرد که: مگر چشمت را باز نمی کنی که این گونه می خوانی؟ خوب دقّت کن ببین حرکتی که می خوانی، زیر است یا زبر یا پیش؟! هر حرکتی، معنی خاصّ خود را دارد.

همه جا نمی رفت. غذای همه کس را نمی خورد. از خوردن غذا و لقمه مشکوک و شبهه ناک سخت بر حذر بود. زیرا می ترسید با خوردن لقمه شبهه ناک، معجزه قرآنی اش از بین برود و آن را فراموش کند. بسیار به سختی منزل افراد متفرّقه می رفت. هرگاه غذای شبهه ناک می خورد، می فهمید و بلافاصله به گلوی خود انگشت می زد تا آن را بالا می آورد و وجودش را از غذای شبهه ناک پاک می کرد. می گفت:

همین که غذای شبهه ناک می خورم، حالم دگرگون می شود.

مرحوم جناب آقای علوی، مواردی از این حالات پدرم را برایم نقل کرده که یادآوری آن، خالی از لطف نیست. ایشان می گفت: موقعی کربلایی محمدکاظم با من مأنوس بود و معمولاً منزل ما می آمد. یکی از روزها که منزل ما آمده بود، برایم نقل کرد که: وقتی در تویسرکان مقیم بودیم، یکی از معتمدین تویسرکان من و آقای خالصی زاده را برای شام به منزل خود دعوت کرد. چند تن از رفقا هم بودند. منزل وی رفتیم و شام خوردیم. پس از چند لحظه، حالم به هم خورد و دل درد شدیدی گرفتم. به آقا گفتم: من دلم درد گرفته، به منزل می روم و منتظر هستم تا شما تشریف بیاورید. طولی نکشید که آقای خالصی زاده به منزل بازگشت. کماکان دلم به شدت درد می کرد. ایشان قدری نبات و آب جوش به من دادند؛ و تا اندازه ای دلم آرام گرفت. خوابم برد؛ در خواب دیدم در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه علیها السلام در قم هستم؛ و چند نفر از علما گرد هم نشسته اند و در رأس آنها مرحوم آیةالله حائری یزدی نشسته بودند. سفره ای پهن کرده، انواع غذاهای لذیذ و مرغوب بر روی سفره بود. من اشتهای زیادی به خوردن غذا داشتم؛ قدری برنج زعفران زده برای خود کشیدم. دیگران و آقا هنوز مشغول نشده بودند؛ من به اصرار گفتم: آقا! میل کنید تا دیگران هم مشغول شوند. آقا جواب ندادند و قدری از برنج را برداشت و در مشت خود فشار داد؛ دیدم خون از آن می چکد؛ و فرمودند: چه بخورم! آیا به چشم خودت ندیدیّ! مال چه کسی را بخورم! از خواب بیدار شدم؛ دانستم غذای دیشب شبهه ناک بوده است.

نمونه های زیادی از این ماجراها برایش رخ داده است. از جمله برادر عزیزم آقای قلعه زاری - که خداوند ایشان را تأیید فرماید، در حال حاضر در قسمت رسیدگی به شکایات آموزش و پرورش هستند؛ و پدرم اغلب اوقات در تهران در منزل ایشان به سر می برد؛ داستان جالبی در باره مهمانی رفتن کربلایی کاظم به منزل یکی از پرفسورهای بهایی دانشگاه تهران، که ایشان را به وسیله آقای قلعه زاری دعوت کرده بودند، رفتن و مریض شدن او را برایم نقل کردند؛ که نقل آن باعث طولانی شدن است، از آن صرف نظر می کنم.

به هر حال، ایشان از مال حلال بر حذر بود. اغلب می دیدم، در مسافرت ها یا جایی که به غذاهای آنها مشکوک بود، قدری نان خشک که داشت یا با غذای مختصری که همراه داشت، سدّ جوع می کرد. به قولش همیشه در پرهیز بود.

طلاّب علوم دینیّه قم در مدرسه فیضیّه از ایشان زیاد دعوت می کردند. به ندرت به منزل بعضی ها می رفت. تا اطمینان حاصل نمی کرد، از غذای کسی نمی خورد.

یکی دیگر از خصوصیات ایشان این بود که از همه کس چیزی قبول نمی کرد، مگر از مجتهدین؛ آن هم برای خرج سفرش. اگر چیزی هم علما به او می بخشیدند بین مستحقّین تقسیم می کرد؛ از قبیل عبا، انگشتر و چیزهای دیگر. من بارها به او می گفتم: پدر! چرا پول نمی گیری از آقایان تا ما در رفاه باشیم؛ خانه ای، باغی؟ می گفت: بروید کار کنید؛ چیز تهیه کنید. می گفتم: مثلاً چه کاری بکنیم؟ می گفت: کارگری، خارکنی، از این قبیل. می گفتم: چرا ما را به مدرسه دولتی نمی گذارید تا درس بخوانیم، مدرکی بگیریم و در جایی مشغول باشیم؟ ما بنیه کارگری را که نداریم! می گفت: درس مدرسه دولتی، درس مدرسه شیطانی است. آدم را بی دین می کند. رئیس مملکتش که شاه باشد، نوکر خارجی است، آدم بی دینی است، تو چطور می خواهی درس دولتی بخوانی! برو کارکن، خدا کمکت می کند. من شناسنامه نداشتم؛ می گفتم: شناسنامه چرا برای من نمی گیری؟ (نه من، سه برادر بودیم، هیچ کدام نداشتیم.) می گفت: شناسنامه اگر بگیرم،شما را می برند سربازی، سربازی برای این شاه حرام است. شناسنامه برای ما سه برادر نگرفته بود، و هیچ کدام هم به سربازی نرفتیم. من می گفتم: اگر انسان سربازی برود، خدمت به وطن می کند، چه عیبی دارد؟ می گفت: عیبی ندارد؛ اما اگر دولتش و شاهش مسلمان باشد، نه مثل رضاشاه خان، می خواهی داستانش را بگویم؟ گفتم: عیبی ندارد. ایشان گفتند:

من سرباز بودم در زمان احمدشاه که می آمدند، داوطلب سرباز می گرفتند تا بروند و برگردند؛ مثل حالا سرباز اجباری نبود. ما رفتیم سربازی در مرز ایران و عراق بودیم. انگلیسی ها هم نزدیک ما بودند که تسلّط کامل به عراق داشتند. اسطبلی بود که اسب و قاطر زیادی در آنجا نگه می داشتند و چند بشکه حلبی هم انگلیسی ها آورده بودند، حمّام صحرایی درست کرده بودند؛ و هیزم و پِهِن قاطرها و اسب ها را به آفتاب می ریختند تا خشک شود، زیر بشکه ها آتش می زدند، آنها را گرم کند. حمّام نبود، یک نفر سرباز کچلی بود که با پاهایش پِهِن های اسب ها و قاطرها را به هم می زد تا خشک شود، که زیر آن بشکه ها بسوزانند؛ به فارسی هم حرف می زد. از یکی پرسیدم: این کیست؟ گفتند: گماشته انگلیسی ها است و نامش رضا است. بعد از مدّتی قزاق شد. پس از کودتای 1299 ش. به تهران آمد؛ در رأس مملکت قرار گرفت. احمدشاه را بیرون کرد. من که برای کارگری پس از سربازی به تهران رفتم، عکس او را دیدم شناختم، دیدم همان رضا کچلی است که آنجا گماشته انگلیسی ها بود. او بعد از مدّتی بنای نانجیبی را گذاشت. علمای اسلام را یکی پس از دیگری خفه کرد، چادر زن ها را برداشت، اسلام را لگدمال کرد. خدا لعنتش کند. چطور می خواهی بروی سربازی برای چنین گرگ خونخوار!

من گفتم: پدر! این حرف ها را نزن، می ترسم از او زخم و ضرری به تو برسد. می گفت: کسی جرأت ندارد به من حرف بزند. من به جز خدا از کسی نمی ترسم، رضا چه سگی است!

یکی از خصوصیات دیگر پدرم این بود که با بی سوادی که عموم اهالی ساروق و قوم و خویشان خودش و من هم خودم شاهد بودم و چندین مرتبه او را امتحان کردم که چیزی نمی توانست بخواند یا بنویسد؛ ولی هر جای قرآن را می خواندند و از او می خواستند؛ جای آن کلمه و آیه را پیدا کند؛ فوری قرآن را می گرفت؛ یکی، دو برگ از قرآن را بر می گردانید و آیه مورد نظر را نشان می داد.

اگر دویست نفر سؤال پیچش می کردند؛ هر کدام از یک سوره یا یک آیه را می خواندند؛ همه را جواب می داد. ما بعد و ما قبلش را می خواند، می گفت در چه سوره و آیه چندم است. بعضی وقت ها قرآن را بر عکس می خواند؛ یعنی از جلو به عقب.

فضلا در مدرسه فیضیه کتابهای خود را جلو او می گذاشتند: و می گفتند این قرآن را بخوان. و او می گفت: این کتاب، قرآن نیست. و فقط چند آیه ای که در میان عبارات عربی بود، نشان می داد و می گفت: فقط اینها قرآن است. می پرسیدند: چطور شما می دانید این کلمه، عربی است؟! می گفت: «آیات قرآن نورانی است. آیات قرآنی ما بین این ها معلوم است؛ و کلمات عربی تاریکند.»

خصوصیت عجیب دیگر ایشان، این بود که دعاهای زاد المعاد از قبیل: دعای افتتاح، جوشن کبیر، دعای سحر ماه رمضان، سمات، کمیل و دعاهای روزهای ماه رمضان را از حفظ می خواند. من می گفتم: پدر! اینها را چطور یاد گرفته ای؟ می گفت: کسی که قرآن را به طور خارق العاده در آنِ واحد به من یاد بدهد، که همانا به دست پر قدرت خدای متعال است، قادر است این دعاها را هم به من یاد دهد و برایش کاری ندارد.

چنانکه گفتم، خیلی ساده و بی آلایش بود، چندان به لباس خود و به خودش نمی رسید. می گفت: لباس، پاکیزه باشد ولو وصله دار هم باشد.

در راه رفتن خیلی سریع بود؛ با وجودی که پیرمردی 70 - 80 ساله بود؛ ولی ما که جوان بودیم، هرچه تلاش می کردیم به او نمی رسیدیم.

به مال دنیا ابداً علاقه ای نداشت. ذکر و فکر و هدفش فقط قرآن بود و نماز. البته به کارگری اش هم می رسید. این اواخر دیگر توانایی کارگری نداشت.

از موقعی که دیکتاتور، دوست عزیز و برادر گرامی اش جناب سید مجتبی نوّاب صفوی را به شهادت رسانید؛ و همچنین دوستان دیگرش خلیل طهماسبی و واحدی ها را؛ دست از زندگی شسته بود؛ چون علاقه زیادی به نوّاب صفوی(ره) داشت. مسافرت های گوناگونی که ایشان پدرم را برده بود، برای معرّفی به مردم داخل و خارج کشور. مدّتی هم در منزل ایشان در سرآسیاب دولاب تهران بود. زندگی ساده ایشان و خلوص نیّت ایشان را پسندیده بود و عاشق او بود.

یک مفاتیح الجنان را شهید طهماسبی که با خطّ خودش در پشت آن یادداشت کرده بود، به وسیله پدرم برای حقیر فرستاد که هنوز هم هست. پدرم هر موقع آن خط را می دید، ناراحت می شد و از خداوند تقاص خون آن مظلومان را درخواست می کرد. به من می گفت: خداوند تقاص خون این مظلومان را خواهد گرفت و قاتل ایشان را که همان پسر رضاخان قلدر است، به خاک مذلّت خواهد رسانید.

همان طور که گفتم، پس از دریافت این کرامّت از خداوند و حافظ شدن، خواندن قرآن خود را از مردم ساروق پنهان می کرد و آقای صابری هم که اوّلین بار در جریان آن قرار گرفته بود، مرحوم شده بود و مردم هم او را فراموش کرده بودند؛ تا زمانی که ایشان در تویسرکان به آقای خالصی زاده برخورد کردند؛ و ایشان نامه ای به سیّد هبةالدّین شهرستانی نوشتند که از آن اطلاعی ندارم، عملی شد یا خیر؟ آنچه که من اطلاع دارم و خود ایشان هم می گفتند، این بود که شهرت ایشان از زمانی شروع شد که در ملایر با آقای سیّد اسماعیل علوی و آقای ابوالقاسم مجتهدی دیدار کرد و آنها سرگذشت وی را در روزنامه آن وقت ملایر درج نمودند و او را معرّفی کردند. از جمله در کرمانشاه در حضور آقای شیخ عباسعلی اسلامی، سرپرست تعلیمات اسلامی رفت، ایشان هم کربلایی کاظم را با نامه به حضور آیةالله بروجردی در قم و آیةالله حجت کوه کمره ای و آیةالله صدرقدس سرهم و دیگر علمای قم و شهرستان ها از قبیل: شیراز و مشهد بخصوص آیةالله میلانی قدس سره برد.

لازم به ذکر است که از دِهِ «سیّد شهاب» به وطن خودمان، که همان ساروق فراهان است، برگشتیم. بعدِ شهرت پدرم، او را در مهر ماه 1332 ش. به تهران بردند و با کوشش رفقایش یک جلسه مطبوعاتی تشکیل دادند. جراید پرتیراژ در مرکز از قبیل: اطلاعات، کیهان، آسیای جوان و چند روزنامه و مجلاّت دیگر شرح حال او را درج کردند و عکس ایشان را در اختیار مردم می گذاشتند.

یادم هست که روزنامه ندای حقّ از خصوصیات ایشان چهارده شماره در تهران به چاپ رسانید؛ که اوّل مورد اعتراض عده زیادی از مردم واقع گردید و پس از دعوت مدیر روزنامه ندای حق، مردم برای دیدن ایشان در جلسه حاضر می شدند و ایشان را از نزدیک دیده و امتحان می کردند و مؤمن و معتقد می شدند.

جناب آقای عباس قلعه زاری هم که قبلاً عرض شد، شرح حال ایشان را به نام «نمونه ای از اشراقات روحانی» در سالنامه نور دانش سال 1335 ش. به چاپ رسانید. همچنین آقای صدرالدین محلاّتی در مجله خواندنی ها (سال 16، شماره 117) مقاله ای به نام «معجزه ای که به تازگی به وقوع پیوسته است» را منتشر کرد؛ ولی به علّت در دست نبودن وسائل در آن وقت برای بردن این حافظ به شهرستان هایی که او را ندیده اند، تصمیم گرفتند نظریات علمای وقت و مراجع مشهور که با کربلایی کاظم معاشرت داشته اند و او را خوب شناخته و امتحان کرده اند را کتباً استفسار کنند؛ به همین مناسبت نامه ای به محضر آن آیات عظام فرستادند تا جواب نامه آن بزرگواران به اطلاع مردمی که حافظ قرآن را ندیده اند برسانند.

دستخطّ مبارک آیةالله العظمی میلانی در سالنامه نور دانش این چنین است:

بسم الله تعالی، باسمه جلّت اسمائه،

با ایشان مجالس عدیده در نجف اشرف، در کربلا ملاقاتمان شد، جمعی از اهل علم حضور داشتند و همچنین سایر طبقات هم بودند به انحاء کثیره و به طرق مختلفه از ایشان اختبار شد، حقیقتاً مهارتشان در اطلاع به کلمات و آیات قرآن مجید، امری است بر خلاف عادت. موهبتی است الهیّه و هر شخصی که با ایشان قدری معاشرت نماید، به اوضاع و احوال ایشان در مراحل عادیّه مطّلع شود و قوّه حافظه ایشان را در سایر امور امتحان نماید، کاملاً ملتفت می شود و بالوجدان می یابد که این گونه تسلّط در معرفت جمیع خصوصیات قرآن مجید، «کرامات فوق العاده» [است ]. بلکه توان گفت: فرضاً قوّه حافظه، هر اندازه قوّت داشته باشد، نتواند عهده دار شود، این گونه امتحانات و اختبارات را که به انحاء دقیقه بسیار به عمل آمده و هو سبحانه و تعالی یهب ما یشاء و لمن یشاء و له الحمد.

الأحقر محمد الهادی الحسینی المیلانی .

سیّد عبدالله شیرازی، سیّد عبدالهادی شیرازی، سیّد مهدی شیرازی، سیّد احمد زنجانی، سید شهاب الدّین مرعشی نجفی و همچنین دستخطّهای دیگری در تأیید موهبتی بودن حفظ قرآن کربلایی محمدکاظم کریمی ساروقی از حضرات عظامی چون: حجج اسلام آقایان: صدرالعلما (برادرزاده حاج آقا یحیی، امام جماعت مسجد سیّد عزیزالله تهران) و سیّد محمد جزایری و آقای ترابی و صدرالدّین محلاتی موجود است و نیز نامه هایی از نجف، مشهد و دامغان رسید که حاوی مضامین فوق بود. در این باره به همین مقدار اکتفا می کنم.

ایشان در حکم یک «کشف الآیات» و یک فهرست زنده آیات به مطالب و لغات و کلمات قرآن بود که می توانست حتّی یک کلمه را که در پنجاه مورد استعمال شده بود، به ترتیب بخواند و می دانست در قرآن چند تا علیم حکیم، سمیع علیم، غفور رحیم، یاایهاالذین آمنوا و یا ایهاالناس یا آیه ای که شامل تمام حروف الفبا است، وجود دارد. به من می گفت: در دو جای قرآن آیه ای هست که شامل تمام حروف الفبا می باشد؛ یکی در سوره فتح که آیه: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ ... »(3) و یکی در سوره آل عمران، آیه 148: «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ...»(4) همچنین می گفت: سوره حمد که یک سوره رحمانی است، هفت حرف از حروف الفبا را ندارد که آن حرفها برده اند و در آیات ظلمانی گذاشته اند؛ که طبقات و صفات اهل جهنّم است، حرفهای س، خ، ج، ز، ش، ف، ض. که آیه آنها را هم به من فرمودند و من یاد داشت کرده ام.

برخی علما، وجوه و طبقات مختلف امتحانات زیادی از وی به عمل آوردند؛ در نقاط مختلف علی الخصوص در تویسرکان، کرمانشاه، همدان، قم، مشهد، کاشان، تهران، کویت، نجف، کربلا و کاظمین، فکر می کنم سال های 1327 و 1328 ش. بود که مرحوم آیةالله سید محسن حکیم قدس سره برای استراحت و معالجه چشم خود به تهران تشریف آوردند. وقتی شرح حال کربلایی را به سمع ایشان رساندند، ایشان می فرمایند: «اگر کربلایی را ببینم، خیلی خوب است.» او را پیدا کرده، به حضور ایشان می برند. پس از امتحان کربلایی را نزد خود نگه می دارند تا معالجه به پایان می رسد، کربلایی را با خود به نجف اشرف می برند. در نجف، کربلا و کاظمین علمای وقت از او امتحان به عمل می آورند. در آنجا قضیه ای رخ می دهد که در موقع درس کتاب مغنی اللبیب کلمه ای از قرآن در آنجا مطرح می شود که آن کلمه در مغنی اشتباه بوده است. کربلایی می گوید: این کلمه در اینجا اشتباه است. و ثابت هم می کند که اشتباه است. این مطلب به گوش اهل تسنّن آنجا و کویت می رسد، ایشان را می خواهند، هواپیما از کویت می فرستند. آیةالله حکیم و چند تن از علمای وقت نجف، از جمله آیةالله سید عبدالهادی شیرازی و جمعی دیگر به اتفاق حافظ قرآن به کویت می روند و به جلسه ای که علمای اهل تسنّن آنجا تشکیل می دهند، وارد می شوند. پس از امتحان ایشان و آیه مورد نظر ثابت می کند که اشتباه است که بعداً تصحیح می شود. کلمه مورد بحث در آیه را برای من فرمودند؛ ولی چون خیلی سال از آن گذشته است، آن را فراموش کرده ام. دو نفر حافظ هم آنجا بوده اند که آنها می گویند: ما این حافظ قرآن ایرانی را محکوم می کنیم. کربلایی با آنها مواجهه می شود و آنها را مجاب می کند. پدرم می گفت: یکی از آن حافظان، پاکستانی بود و من ابتدای یک آیه از سوره انبیا را خواندم که نظیرش در سوره یس هست؛ ولی ما بعد و ماقبلش با هم متفاوت است. گفتم: چه سوره ای است؟ حافظ پاکستانی گفت: در سوره یس است. گفتم: نشد، در سوره یاسین ماقبلش و کلمه بعدش چه است؟ او چند آیه را خواند. من جواب دادم. حافظ پاکستانی شرمنده شد. خودش اقرار کرد که: «من حریف شما نمی شوم. حفظ شما معجزه است. ما خود به زحمت حفظ کرده ایم.» حافظ دیگر را هم به حول و قوّه الهی شکست دادم. بزرگ آنها و علمای آنها که آشیخ علی نام داشت، به من گفت: بمانید اینجا مخارج سالانه شما را می دهم. زن و بچه ات را هم بیاور. من قبول نکردم. دلایلی داشت که قبول نکردم. من برای مال دنیا نمی توانستم قرآن را بفروشم. دوباره به نجف برگشتم و پس از چهار ماه به ایران مراجعت کردم.

کربلایی کاظم در محرّم سال 1378 ق. در 78 سالگی به قم آمدند به زیارت حضرت معصومه علیها السلام و به دیدن آیةالله بروجردی قدس سره و دوست گرامی اش جناب آقای علوی که آن سال ها در قم مشرّف بودند؛ در حالی که از نجف اشرف کفن خود را گرفته بود و همیشه در کمرش با مختصر پولی به همراه داشت، که هر وقت، هر کجا در ایران دار بقاء را لبیّک گفتند، آنها را به همراه داشته باشند. پول و وصیت نامه خود را در جوف همان کفن گذاشته بود و وصیت کرده بود که هرکجا مرگش فرا رسید، او را به قم ببرند و به خاک بسپارند. همان طور که عرض کردم، شب در منزل آقای علوی برای خواندن نماز شب بلند می شود که وضو بگیرد، از پله [های ] اتاق که یکی دو متر بیشتر ارتفاع نداشت، می افتد. مختصر خون ریزی می کند، او را به بیمارستان سراجه قم منتقل می کنند و چند روزی در آنجا مانده و سپس مرحوم می شود و او را در قبرستان نو قم، مقابل درب ورودی در جانب غربی دفن می کنند.

داستانش به فراموشی سپرده شده است. هر چند لازم بود او را در قبرستان شیخان یا جمکران یا در صحن مطهّر حضرت معصومه علیها السلام دفن می کردند و داستان او را در لوحی می نوشتند و برخی علما معجزه او را گواهی می کردند و آن را در منظر و دید زائران و مسافران قرار می دادند تا تذکّر و تذکاری باشد و مردم پیوسته در طول روزگار به این «معجزه الهی» آشنایی پیدا کنند. در حقیقت کربلایی کاظم یک «معجزه الهی» برای اثبات «حقّانیت قرآن» است؛ و نشان می دهد این کتاب آسمانی یک پیام غیبی و یک سرّ الهی و یک مجموعه به هم پیوسته است؛ که این چنین تجلّی کرده و یک نفر بی سواد ناگهان حافظ همه قرآن شده است.

همچنین داستان کربلایی کاظم «معجزه شیعه» است؛ و این خیلی مهم است که این چنین اعجازی در میان شیعیان واقع شده است.

و همچنین نشان می دهد که خدای متعال به مردم ایران عنایت دارد که آیات خود را در میان آنان ظاهر ساخته است؛ ولی بسیاری از این آیات در اثر بی توجّهی مردم، به مرور زمان دستخوش فراموشی شده است. با گذشت روزگاران دراز، صفای خود را از دست داده و رنگ خرافه و افسانه به خود گرفته است.

امیدواریم ما و مؤمنان متعهّد و هوشیار این «معجزه» را برای نسلهای آینده نگهداری کنیم.

این بود شرح حال و داستان «کربلایی محمدکاظم، حافظ قرآن». امیدوارم اگر اشتباهی در کلمات و گفتار من رخ داده، برادران و خواهران مؤمن مرا ببخشند.

والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته.

پی نوشت ها:

1. یوسف / 101. ترجمه: «به نام پدید آورنده آسمان ها و زمین، تویی دوست من در دنیا و آخرت، +دریاب مرا مسلمان و پیوسته دار مرا با شایستگان.»

2. اعراف / 54 - 59.

3. فتح / 29. «مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللهِ وَ الَّذِینَ مَعَهُ و أَشِدَّآءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَآءُ بَیْنَهُمْ تَرَلهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِّنَ اللهِ وَرِضْوَ نًا سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَ لِکَ مَثَلُهُمْ فِی التَّوْرَیةِ وَ مَثَلُهُمْ فِی الْإِنجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطَْهُ و فََازَرَهُ و فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَی عَلَی سُوقِهِ ی یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ وَعَدَ اللهُ الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّلِحَتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِیمَاً».

4. آل عمران / 154. «ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکُم مِّن م بَعْدِ الْغَمِ ّ أَمَنَةً نُّعَاسًا یَغْشَی طَآلِفَةً مِّنکُمْ وَطَآلِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ یَظُنُّونَ بِاللهِ غَیْرَ الْحَقِ ّ ظَنَّ الْجَهِلِیَّةِ یَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَیْ ءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ و لِلَّهِ یُخْفُونَ فِی أَنفُسِهِم مَّا لَا یُبْدُونَ لَکَ یَقُولُونَ لَوْ کَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَیْ ءٌ مَّا قُتِلْنَا هَهُنَا قُل لَّوْ کُنتُمْ فِی بُیُوتِکُمْ لَبَرَزَ الَّذِینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ إِلَی مَضَاجِعِهِمْ وَلِیَبْتَلِیَ اللهُ مَا فِی صُدُورِکُمْ وَلِیُمَحِّصَ مَا فِی قُلُوبِکُمْ وَاللهُ عَلِیمُ م بِذَاتِ الصُّدُورِ».




تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 95/9/15 | 9:32 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
.: Weblog Themes By Slide Skin:.