سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حقانیت شیعه

اجتماعی

بایزید بسطامی کیست - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی
زندگی نامه بایزید بسطامی

نام و نسب بایزید بسطامی
ابویزید طیفور پسر عیسی پسر سروشان بسطامی ملقب به سلطان العارفین در نیمه اول قرن دوم هجری یعنی در سال آخر دوره حکومت امویان در شهر بسطام از ایالت کومش (قومس) در محله موبدان (زرتشتیان) در خاندانی زاهد و متقی و مسلمان چشم به جهان گشود. تولد او به سال 131 هجری ثبت شده و جد او سروشان والی ولایت قومس بوده است. 


اساتید بایزید بسطامی در تصوف
چنین میماند که بایزید در تصوف استاد نداشته و خرقه ارادت از دست هیچیک از مشایخ تصوف نپوشیده است. گروهی او را امی دانسته و نقل کرده اند که بسیاری از حقایق بر او کشف میشد و خود نمیدانست. گروهی دیگر نقل کرده اند که یکصد و سیزده یا سیصد و سه استاد دیده است. قدر مسلم اینکه استاد او در تصوف معلوم نیست و خود چنین گفته است که مردمان علم از مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هزگز نمیرد. و باز پرسیدند که پیر تو در تصوف که بود؟ گفت: پیره زنی. بهر حال جهت زندگانی این عارف بزرگ ایرانی مبهم بوده و اطلاع ما نیز در اینباره بسیار محدود و ناقص میباشد. ولی با این همه آنچه از تعلیم و عرفان او باقی مانده است بهیچ وجه ناقص و مبهم نیست و به روشنی معلوم میشود که وی مردی بزرگ بوده است. به نقل آورده اند: چون کار او بلند شد سخن او در حوصله اهل ظاهر نمیگنجید. حاصل، هفت بارش از بسطام بیرون کردند. وقتیکه وی را از شهر بیرون میکردند پرسید جرم من چیست؟ پاسخ دادند: تو کافری. گفت: خوشا به حال مردم شهری که کافرش من باشم. در میان عارفان ایرانی بایزید از نخستین کسانی است که به نویسندگی و به قولی به شاعری پرداخته است. امام محمد غزالی در قرن پنجم هجری از آثار قلمی او استفاده کرده ولی در حال حاضر چیزی از آثار قلمی وی در دست نمیباشد.
بایزید بسطامی و امام جعفر صادق
بایزید در اوایل عمر خود به اقصی نقاط ایران، عراق، عربستان و شام سفر کرد و در هر جایی با دیده تیزبین خود چیزی آموخت. برخی نوشته اند که وی شاگرد امام جعفر صادق بوده است. به روایتی دو سال برای امام سقائی کرد تا آنکه امام جعفر صادق وی را رخصت داد که به خانه خویش باز گردد و خلق را به خدای دعوت کند. این روایت را غالب مآخذ صوفیه ذکر کرده اند. از جمله اینکه وی مدت هفت سال از محضر امام جعفر صادق کسب دانش نموده است. گویند بعد از هفت سال روزی حضرت به بایزید فرمودند کتابی را از طاقچه اطاق بیاور. بایزید گفت طاقچه کجاست؟ حضرت فرمود در این مدت شما در این خانه طاقچه ای ندیده ای؟ جواب داد من برای دیدن خانه و طاقچه نیامده ام بلکه جهت دیدن طاق ابروی آن قبله اولیاء آمده ام. حضرت فرمود: بایزید کار تحصیل تو تمام است باید به ولایت خود رفته و خلق را راهنمایی نموده و آنان را براه حق دعوت نمایی. 
وفات بایزید بسطامی
سهلکی وفات وی را در سال 234 هجری به سن هفتاد و سه ثبت کرده، سلمی و قشیری و خواند مــیــر نــیــز سـال 234 و سال 261 ذکر کرده اند؛ خواجه عبدالله انصاری یا کاتبان بعضی نسخه های طبقات، سال 261 هجری را درست تر پنداشته اند.
خویشان بایزید بسطامی
بموجب روایت سهلکی، بایزید دو برادر و دو خواهر نیز داشت که از آن جمله، وی برادر میانه بود. برادر بزرگترش آدم نام داشت و آنکه از بایزید کوچکتر بود علی نامیده میشد. بعدها برادر زاده اش ابوموسی که پسر آدم بود به خدمت بایزید درآمد و شاگرد و خادم او شد. بایزید نسبت به ابوموسی علاقه و محبت پدرانه داشت و ابوموسی نیز در مواظبت احوال بایزید دقت تمام به کار میبست و در تکریم بایزید بسیار میکوشید. 
احوال و اسرار بایزید بسطامی
به روایت سهلکی، بایزید از احوال و اسرار خود آنچه را از دیگران پنهان میداشت، پیش این برادر زاده خویش آشکار میکرد. میگویند ابوموسی در وقت مرگ گفته بود چهارصد سخن را از بایزید بگور میبرم که هیچکس را اهل آن ندیدم که با وی گویم. هنگام وفات بایزید، ابوموسی بیست و دو سال داشت و سالها بعد از بایزید نیز زیست. ابوموسی نسبت به عموی خویش حرمت و تکریم بسیار بجای آورد. چنانکه هنگام وفات خویش وصیت کرد او را نزدیک بایزید دفن کنند اما قبر او را از قبر بایزید گودتر کنند تا گور او با گور بایزید برابر نباشد. 
حکایت شیخ فرید الدین عطار
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در تذکرة الاولیاء مینویسد: «نقلست که گفت مردی در راه حج پیشم آمد گفت: کجا میروی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا بمن ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو اینست. گفت: چنان کردم و باز گشتم. و گفت از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم. آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من. و گفت: کمال درجه عارف سوزش او بود در محبت».
نظم جلال الدین محمد بلخی (مولوی) درباره بایزید بسطامی
بـایـزیـد انـدر سـفـر جـسـتـی بـسـی/ تـا بـیـابـد خـضـر وقـت خـود کـسـی
دیـد پـیـری بـا قـدی هـمـچـون هـلال/ بـود در وی فـرو گـفـتـار رجـــال
بـایـزیـد او را چـو از اقـطـاب یـافــت/ مسکنت بنمود و در خدمت شتافت
پـیـش او بنشست می پرسید حـال/ یافتش درویش و هم صاحب عـیال
گفت: عزم تو کجـا؟ ای بــایــزیــــد!/ رخت غربت را کجا خـواهـی کـشید
گفت: قـصـد کـعـبـه دارم از پــگـــه/ گـفـت: هین با خود چه داری زاد ره
گفت: دارم از درم نــقــره دویست/ نک ببسته سست برگوشه ردی است
گفت: طوافی کن بگردم هـفت بار/ ویــن نـکـوتـر از طــواف حـــج شـمـار
و آن درمها پیش من نــه ای جـواد/ دان کـه کـردی و شـد حـاصـل مـراد
عمـر کردی، عـمر بـاقـی یـافـتـی/ صـاف گـشـتـی بـر صـفـا بـشـتـافـتـی
حق آن حقی که جانت دیده است/ که مرا بر بیت خود بـــگــزیــده است
کعبه هر چندی که خانه بر اوست/ خلقت من نـیـز خــانــه سـر اوسـت
تـا بـکـرد آن خانه را در وی نــرفـت/ ونـدریـن خـانـه بـجـز آن حــی نــرفـت
چـون مـرا دیـدی خــدا را دیده ای/ گـرد کـعـبـه صـدق بـر گـردیـده ای
خدمت من طاعت و حمد خداست/ تـا نپنداری که حق از من جـداســت
چـشـم نـیـکـو بـاز کـن در من نگر/ تـا بـبـیـنی نور حق اندر بــــشــــر
کعبه را یک بار "بیتی" گفت یــــار/ گـفـت: (یا عبدی) مرا هفتاد بـــار
بـایـزیـدا کـعـبـه را دریـــــافـــتــی/ صـــد بها و عــز و صـــد فـر یافـتـی
بایزید آن نکتـه ها را گوش داشت/ هـمچـو زرین حلقه ای در گوش داشت
بایزید بسطامی و جنید بغدادی
جنید بغدادی عارف بزرگ قرن سوم هجری درباره بایزید بسطامی گفته است: بایزید در میان ما چون جبرئیل است. در میان ملائکه، و هم او گفته است: نهایت میدان جمله روندگان که بتوحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فرو شوند و نمانند. دلیل بر این سخن آنست که بایزید میگوید: دویست سال ببوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد.
بایزید بسطامی و شیخ ابو سعید ابوالخیر
شیخ ابو سعید ابوالخیر عارف مشهور قرن پنجم هجری درباره بایزید چنین گفته است: هژده هزار عالم از بایزید پر میبینم و بایزید در میانه نبینم. یعنی آنچه بایزید است در حق محو است.
حکایاتی از بایزید بسطامی
وقتی یک تن از علماء بر کلام بایزید اعتراض کرد که این سخن با علم موافق نیست، بایزید گفت: این سخن ما تعلق به آن پاره از علم دارد که به تو نرسیده است. به یک فقیه دیگر که از وی پرسید علم خود را از کی و از کجا گرفته ای؟ پاسخ داد از اعطای ایزدی. در یک مجلس که وی حاضر بود گفته شد: فلانی روایت از فلان میکند و فلان از بهمان. بایزید گفت: مسکینان اند مرده از مرده علم گرفته اند و ما علم خویش از آن زنده گرفته ایم که نمیمیرد. فقیه دیگر که در جوار بایزید میزیست، مردم را از ملاقات وی تحذیر میکرد و میگفت: از صحبت هوسناکی که خود رسم طهارت را درست نمیداند چه بهره میبرید؟ در بسطام به روزگار بایزید تعداد زرتشتیان هنوز بسیار بود و زهد بایزید و عشقی که وی به خدا و دین نشان میداد میبایست تأثیر جالبی در چنان محیط کرده باشد. بایزید با زرتشتیان بسیار محبت میکرد. بطوری که نوشته اند زرتشتی ایی با وی همسایه بود. یکشب کودک وی میگریست و در خانه شان چراغ نبود. شیخ چراغ خویش را مقابل روزنه آنها نگهداشت تا کودک آرام گرفت و مادر کودک که در هنگام گریه طفل غایب بود از این مایه شفقت بایزید با شوهر به اعجاب و تحسین یاد کرد. همین مایه شفقت بایزید این خانواده زرتشتی را سرانجام به اسلام رهنمون شد. یک بار نیز بایزید به نماز میرفت و روز جمعه بود. باران هم آمده بود و زمین گل شده بود. بایزید پایش لغزید دست به دیوار گرفت و خود را نگهداشت. بعد در اینباره فکر کرد و با خود اندیشید که بهتر است از خداوند دیوار حلالی بخواهم و این، از رفتن به مسجد فوری تر است. درباره مالک دیوار پرسید، گفتند: زرتشتی است. رفت و از وی اجازت خواست و حلالی. مرد حیرت کرد و میگویند از تأثیر این مایه دقت در امانت بایزید، مسلمانی گزید. در واقع همین مایه دقت و احتیاط بایزید، و زهد و ریاضت او بود که عامه را از مسلمانان و نامسلمانان درباره وی به اعجاب و تحسین وامیداشت. عامه مسلمانان به این زاهد به ظاهر امی بیش از فقهاء و مشایخ اعتقاد میورزیدند و زرتشتیان بسطام درباره وی چنان معتقد بودند که وقتی یکی شان را گفتند چرا مسلمان نشوی؟ جواب داد اگر اسلام آنست که بایزید دارد من طاقت آن را ندارم و اگر آنست که شما بکار میدارید طالب آن نیستم. بایزید در مورد دیگر میگوید: «من چون بحری ژرفم که نه آغازی دارم نه پایانی». کسی از او پرسید عرش چیست؟ پاسخ داد: من. گفت: کرسی چیست؟ گفت: من و به همین سان درباره لوح و قلم چون سئوال کرد جواب داد: من و اینچنین با پیامبران و فرشتگان اتخاذ هویت کرد و چون سئوال کننده را متعجب دید توضیح داد: «هر آنکس در خدا فانی شود و حقیقت را فرا چنگ آورد او خود همه حق خواهد شد. چون او نماینده خدا خویشتن را در خویش میبیند». گویند روزی شخصی بحضور سلطان بایزید آمده و گفت: که قربانت شوم یا سلطان این تسبیح که در دست داشته و دارم به تعداد یکهزار دانه دارد و خواهش مینمایم تا مرا رهنمائی نمایید که روزانه چند مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم؟ جناب مبارک بایزید گفت: که روزانه به تعداد پنج مرتبه خداوند را یاد کن. آن مرد باز هم سوال نمود که قربانت شوم من میگویم که خداوند بزرگ را روزانه چند هزار مرتبه یاد نمایم شما میگوید که پنج مرتبه؟ جناب مبارک بایزید گفت: اگر بالایت پنج مرتبه اضافی مینماید روزانه سه مراتب خداوند بزرگ را یاد بکن. آن مرد پیش خود گفت: که اصلاً جناب مبارک متوجه حرف من نشده باز هم عرض نمود: شما حرف مرا هیچ متوجه نشده اید در حالیکه در دستم تسبیح یکهزار دانه است که من میخواهم روزانه چندین هزار مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم و شما میگویید که سه مراتب؟ سلطان بایزید فرمود: اگر روزانه سه مرتبه هم بتو مشکل است پس در آنصورت یک مرتبه در روز خدواند متعال را یاد کن. آن مرد گفت: قربانت شوم ببین که من چه میگویم و شما مرا چگونه رهنمائی مینماید؟ در همین موقع حضرت بسطامی سخت جلالی شده و گفت: ای مرد ریاکار پس حالا بزبان بایزید بگو که یا الله! زمانیکه آنمرد ریاکار بزبان آن مبارک یا الله میگوید بقدرت خداوند متعال دفعتاً جان بحق داده خاکستر گردید و محو گشت.
شمس تبریزی و بایزید بسطامی 
راجع به انقلاب و آشفتگی مولانا جلال الدین رومی، افلاکی روایت کرده که روزی مولانا در حالی که از مدرسه پنبه فروشان قونیه بیرون آمده و بر استری سوار شده باتفاق جماعتی از طلاب علم میگذشت، شمس تبریزی به او برخورد پرسید: بایزید بسطامی بزرگتر است یا محمد بن عبدالله. مولانا گفت: این چه سئوال است؟ محمد خاتم پیغمبران است، چگونه میتوان بایزید را با او مقایسه کرد. شمس الدین تبریزی گفت: پس چرا پیغمبر میفرماید: «ما عرفناک حق معرفتک» و بایزید بسطامی میگوید: «سبحانی ما اعظم شأنی». مولانا بطوری آشفته شد که از استر بیفتاد و مدهوش شد چون بهوش آمد با شمس به مدرسه رفت و تا چهل روز در حجره ای با او خلوت داشت. 
بایزید بسطامی در تذکرة الاولیاء 
آن خلیفه الهی، آن دعامه نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجة الخلایق اجمعین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمة الله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیاء بود و حجت خدای بود و خلیفه بحق بود و قطب عالم بود و مرجع اوتاد و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ و جدی بلیغ داشت و دایم در مقام قرب و هیبت بود. غرقه انس و محبت بود و پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت و روایات او در احادیث عالی بود و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در این شیوه نخست او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشیده نیست تا به حدی که جنید گفت: بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه. و هم او گفت: نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند بدایت میدان این خراسانی است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فرو شوند و نمانند. دلیل بر این سخن آن است که بایزید میگوید: دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد. و شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمة الله علیه میگوید: هژده هزار عالم از بایزید پر میبینم و بایزید در میانه نبینم. یعنی آنچه بایزید است در حق محو است. جد وی گبر بود و از بزرگان بسطام یکی پدر وی بود. واقعه با او همبر بوده است از شکم مادر. چنانکه مادرش نقل کند: هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی تو در شکم من در تپیدن آمدی و قرار نگرفتی تا باز انداختمی. و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر؟ گفت: دولت مادر زاد. گفتند: اگر نبود؟ گفت: تنی توانا. گفتند: اگر نبود؟ گفت: دلی دانا. گفتند: اگر نبود؟ گفت: چشمی بینا. گفتند: اگر نبود؟ گفت: مرگ مفاجات. 
نقل است که چون مادرش به دبیرستان فرستاد چون به سوره لقمان رسید و به این آیت رسید «ان اشکرلی و لوالدیک» خدای میگوید مرا خدمت کن و شکر گوی و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی. استاد معنی این آیت میگفت. بایزید که آن بشنید بر دل او کار کرد. لوح بنهاد و گفت: استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم. استاد دستوری داد. بایزید به خانه آمد. مادر گفت: یا طیفور به چه آمده ای؟ مگر هدیه ای آورده اند یا عذری افتادست؟ گفت: نه که به آیتی رسیدم که حق میفرماید ما را به خدمت خویش و خدمت تو. من در دو خانه کدخدایی نتوانم کرد. این آیت بر جان من آمده است. یا از خدایم در خواه تا همه از آن تو باشم و یا در کار خدایم کن تا همه با وی باشم. مادر گفت: ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویشتن به تو بخشیدم. برو و خدا را باش. پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات میگردید و ریاضت میکشید و بیخوابی و گرسنگی دایم پیش گرفت و صد و سیزده پیر را خدمت کرد و از همه فایده گرفت و از آن جمله یکی صادق بود. در پیش او نشسته بود. گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر. بایزید گفت: کدام طاق؟ گفت: آخر مدتی است که اینجا میآیی و طاق ندیده ای؟ گفت: نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم؟ من به نظاره نیامده ام. صادق گفت: چون چنین است برو. به بسطام باز رو که کار تو تمام شد. 
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگ است. از دور جایی به دیدن او شد. چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت. در حال شیخ بازگشت. گفت: اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی. نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راه خیو نینداختی حرمت مسجد را. 
نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی سجده باز میافکند و دو رکعت نماز میکرد. میرفت و میگفت: این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یکبار بدینجا برتوان دوید. پس به کعبه رفت و آن سال به مدینه نشد. گفت: ادب نبود او را تبع این زیارت داشتن. آن را جداگانه احرام کنم. بازآمد سال دیگر جداگانه از سر بادیه احرام گرفت و در راه در شهری شد. خلقی عظیم تبع او گشتند. چون بیرون شد مردمان از پی او بیامدند. شیخ باز نگریست. گفت: اینها کی اند؟ گفتند: ایشان با تو صحبت خواهند داشت. گفت: بار خدایا! من از تو در میخواهم که خلق را به خود از خود محجوب مگردان. گفتم ایشان را به من محجوب گردان. پس خواست که محبت خود از دل ایشان بیرون کند و زحمت خود از راه ایشان بردارد نماز بامداد بگزارد پس به ایشان نگریست. گفت: «انی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی». گفتند: این مرد دیوانه شد. او را بگذاشتند و برفتند و شیخ اینجا به زبان خدای سخن میگفت. چنانکه بر بالای منبر گویند: حکایة عن ربه. پس در راه میشد. کله سر یافت بر وی نوشته: صم بکم عمی فهم لایعقلون. نعره ای زد و برداشت و بوسه داد و گفت: سر صوفی ای مینماید در حق محو شده و ناچیز گشته نه گوش دارد که خطاب لم یزلی بشنود نه چشم دارد که جمال لایزالی بیند نه زبان دارد که ثنای بزرگواری او گوید نه عقل و دانش دارد که ذره ای معرفت او بداند. این آیت در شان اوست. و ذوالنون مصری مریدی را به بایزید فرستاد. گفت: برو و بگو که ای بایزید! همه شب میخسبی در بادیه و به راحت مشغول میباشی و قافله درگذشت. مرید بیامد و آن سخن بگفت. شیخ جواب داد: ذوالنون را بگوی که مرد تمام آن باشد که همه شب خفته باشد چون بامداد برخیزد پیش از نزول قافله به منزل فرود آمده بود. چون این سخن به ذالنون باز گفتند بگریست و گفت: مبارکش باد! احوال ما بدین درجه نرسیده است و بدین بادیه طریقت خواهد و بدین روش سلوک باطن. 
نقل است که در راه اشتری داشت زاد و راحله خود بر آنجا نهاده بود.کسی گفت: بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او و این ظلمی تمام است. بایزید چون این سخن به کرات از او بشنود گفت: ای جوانمرد! بردارنده بار اشترک نیست. فرو نگریست تا بار بر پشت اشتر هست؟ بار به یک بدست از پشت اشتر برتر دید و او را از گرانی هیچ خبر نبود. گفت: سبحان الله! چه عجب کاریست. بایزید گفت: اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم زبان ملامت دراز کنید و اگر به شما مکشوف گردانم حوصله شما طاقت ندارد با شما چه باید کرد؟ پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن. با جماعتی روی به بسطام نهاد. خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دور جایی به استقبال او شد. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد و از حق باز میماند. چون نزدیک او رسیدند، شیخ قرصی از آستین بگرفت. و رمضان بود. به خوردن ایستاد. جمله آن بدیدند از وی برگشتند. شیخ اصحاب را گفت: ندیدید. مساله ای از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند. پس صبر کرد تا شب در آمد. نیم شب به بسطام رفت فرا در خانه مادر آمد گوش داشت. بانگ شنید که مادرش طهارت میکرد و میگفت: بار خدایا! غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان و احوال نیکو او را کرامت کن. بایزید آن میشنود گریه بر وی افتاد پس در بزد. مادر گفت: کیست؟ گفت: غریب توست. مادر گریان آمد و در بگشاد و چشمش خلل کرده بود و گفت: یا طیفور! دانی به چه چشم خلل کرد؟ از بس که در فراق تو میگریستم و پشتم دو تا شد از بس که غم تو خوردم. 
نقل است که شیخ گفت: آن کار که باز پسین کارها میدانستم پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت: آنچه در جمله ریاضت و مجاهده و غربت و خدمت میجستم در آن یافتم که یک شب والده از من آب خواست. برفتم تا آب آورم در کوزه آب نبود. و بر سبو رفتم نبود در جوی رفتم آب آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود کوزه بر دست میداشتم چون از خواب در آمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا کرد که دید کوزه بر دست من فشرده بود گفت: چرا از دست ننهادی؟ گفتم: ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم. پس گفت: آن در فرا نیمه کن. من تا نزدیک روز میبودم تا نیمه راست بود یا نه و فرمان او را خلاف نکرده باشم همی وقت سحر آنچه میجستم چندین گاه از در درآمد. 
نقل است که چون از مکه میآمد به همدان رسید تخم معصفر خریده بود. اندکی از او بسر آمد برخرقه بست. چون به بسطام رسید یادش آمد خرقه بگشاد مورچه ای از آنجا بدر آمد. گفت: ایشان از جایگاه خویش آواره کردم برخاست و ایشان را به همدان برد. آنجا که خانه ایشان بود بنهاد تا کسی که در التعظیم لامرالله به غایت نبود الشفقة علی خلق الله تا بدین حد نبود. و شیخ گفت: دوازده سال آهنگر نفس خود بودم در کوره ریاضت ملامت بر او میزدم تا از نفس خویش آینه ای کردم. پنج سال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت آن آینه میزدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش ـ از غرور و عشق ـ و به خود نگریستم. زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن. پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنار بریده گشت و اسلام تازه بیاوردم. بنگریستم همه خلایق مرده دیدم. چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق به مدد خدای به خدای رسیدم. 
نقل است که چون شیخ به در مسجدی رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی. پرسیدند: این چه حال است؟ گفتی: خویشتن را چون زنی مستحاضه مییابم و که تشویش میخورد که به مسجد در رود و مسجد بیالاید. نقل است که یکبار قصد سفر حجاز کرد. چون بیرون شد بازگشت گفتند: هرگز هیچ عزم نقص نکرده ای این چرا بود؟ گفت: روی به راه نهادم زندگی دیدم تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو و الا سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: «ترکت الله ببسطام و قصدت البیت الحرام» خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی. نقل است که گفت: مردی در راه پیشم آمد. گفت: کجا میروی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو این است. گفت: چنان کردم و بازگشتم. 
سید علی یار غازی


نوع مطلب : عرفان و تصوف،




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 96/8/26 | 1:40 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
.: Weblog Themes By Slide Skin:.