سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حقانیت شیعه

اجتماعی

عجب صبری خدا دارد - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی

Image result for ?عجب صبری خدا دارد?‎عجب صبری خدا دارد

 

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    همان یک لحظه ی اول ،

    که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،

    جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

    به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .

    ?

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند  بزمی  گرم عیش و نوش می دیدم ،

    نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم ،

    بر لبِ ، پیمانه می کردم .

    ?

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی  رنگین ،

    زمین و آسمان را

    واژگون ، مستانه می کردم .

    ?

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    نه طاعت می پذیرفتم ،

    نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده ،

    پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

    سبحه ی ، صد دانه می کردم .

    ?

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

    هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

    آواره و دیوانه می کردم .

    ?

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان ،

    سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

    پروانه می کردم .

    ?

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

     تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ،

    گردش این چرخ را

    وارونه ، بی صبرانه می کردم  .

    ?

    عجب صبری خدا دارد !

     اگر من جای او بودم .

    که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز مردم کش ،

    به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

     در این دنیای ، پر افسانه می کردم .

    ?

    عجب صبری خدا دارد !

    چرا من جای او باشم .

    همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد

    وگرنه من به جای او چو بودم ،

    یک نفس کی عادلانه سازشی ،

    با جاهل و فرزانه می کردم .

    عجب صبری خدا دارد !   عجب صبری خدا دارد !

 

شعری از: معینی کرمانشاهی

خدا گر پرده بر دارد ز روی کار آدمها  !
چه شادیها خورد برهم...
چه بازیها شود رسوا...
یکی خندد ز آبادی...
یکی گرید ز بربادی...
یکی از جان کند شادی...
یکی از دل کند غوغا...
چه کاذب ها شود صادق...
چه صادق ها شود کاذب...
چه عابد ها شود فاسق...
چه فاسق ها شود عابد...
چه زشتی ها شود رنگین...
چه تلخی ها شود شیرین...
چه با?ها رود پایین...
چه اسفلها شود علیا...
عجب صبری خدا دارد
که پرده بر نمیدارد!

سهراب سپهری

چه زیبا گفت سهراب سپهری:
عجب صبری خدا دارد...
خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم ها
چه شادی ها خورد

خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدمــــــها 
چه شادیها خورد بر هم چه چه بازیها شود رسوا 
یکی خندد ز آبادی ، یکی گرید ز بربادی 
یکی از جان کــند شادی، یکی از دل کـــند غوغا 
چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کاذب 
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا 
چه زشتی ها شود رنگین چه تلخی ها شود شیرین 
چه بالا ها رود پائین، چه سفلی ها شود علیا 
عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد 
وگرنه بر زمین افتد ز جـیـب محتسب مـــینا 
شبی در کنج تنهائی میان گیریه خوابم بـــــرد 
به بـزم قـدســــیان رفتم ولی در عـالم رؤیــا 
درخشان محفلی دیدم چو بزم اختران روشن 
محمد
(ص) همچو خورشیدی نشسته اندران بالا 
روان انبیاء با او، علی شیر خدا با او 
تــمام اولیاء با او هــمه پاک و هـــمه والا 
ز خود رفتم در آن محفل تپیدم چون تن بسمل 
کَشیدم ناله ای از دل زدم فـریاد واویــــــلا 
که ای فخر رسل احمد برون شد رنج ما از حد 
دلم دیگر به تنگ آمد ز بازی های این دنیا 
زند غم بردلم نشتر ندارم صبر تا محشر 
بگو با عادل داور بگـــــو با خالق یکــــــــتا
چسان بینم که نمرودی بسوزاند خلیلی را 
چسان بینم که فرعونی بپوشاند ید بیضا 
چسان بینم که نا مردی چراغ انجمن باشد 
چسان بینم جوانمردی بماند بیکس و تنها 
چسان بینم بد اندیشی کند تقلید درویشان 
چسان بینم که ابلیسی بپوشد خرقه ی تقوا 
چسان بینم که شهبازی بدام عنکبوت افتد 
چسان بینم که خفاشی کند خورشید را اغوا 
چسان بینم که ناپاکی فریبد پاکبازان را 
چسان بینم که انسانی بخواند خوک را مولا 
غریب و خانه ویرانم فدایت این تن و جانم 
مبادا نقد ایمانم رود از کف در ین سودا 
چه شد تاثیر قرآنی چه شد رسم مسلمانی 
کجا شد سوره ی یاسین کجا شد آیه ی طه؟ 
به شکوه چون لبم واشد حکیم غزنه پیدا شد 
بگفتا بسته کن دیگر دهان از شکوه ی بیجا 
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازد 
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا 
به این آلوده دامانی به این آشفته سامانی 
مزن لاف مسلمانی مکن بیهوده این دعوا 
مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد 
مسلمان خون مسلم را نریزد در شب یلدا 
سفر در کشور جان کن که بینی جلوه ی معنا 
برو خود را مسلمان کن پس فکر قرآن کن 
خـیال از اوج پایان شـد فـرو افتادم از بالا 
سنایی رفت و پنهان شد مرا رویا پریشان شد 
زابــر دیده ام بـاران، فـــروبارید بی پروا 
نه محفل بود، نی یاران نه غمخوار گنهکاران 
گشودم گنج حافظ را که یــابم گوهر یکتا 
اطاقم نیمه روشن بود کتانی چند با من بود 
که در تفسیر احوالم بگـفت آن شاعر دانا 
یقینم شد که حالم را لسان الغیب میداند 
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها 
الا یا ایهـا الـــساقی ادرکـــا ساً و ناولـــهــــا 
کجا دانـــنـــد حال ما سبکــــساران ساحلها 
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل 
که ما در گوشهء غـربت ازو دوریم منزلها 
بگفتا حافظ اکنون کمی از حال میهن گوی 
به توفان مانده کشتی ها به آتش رفته حاصلها 
بگفتا خامه خون گرید گر آن احوال بنویسم 
فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها 
ز تیغ نامسلمانان ز سنگِ نا جوانمردان 
بگفتم چون کند مردم، بگفتا خود نمیدانی؟ 
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها



تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 96/6/1 | 6:34 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
.: Weblog Themes By Slide Skin:.